عاشقت را می کشی آنگاه حاشا می کنی
همچو من عاشق مگر در شهر پیدا می کنی
در میان مجمع صاحب دلان با ناز خود
عاشق بیچاره ات را از چه رسوا می کنی
همچو یوسف بر سر بازار حسن و دلبری
تا کی آخر جان من اینگونه غوغا می کنی
من یقین دارم که با خون دلم ای نازنین
نامه مرگ مرا آخر تو امضا می کنی
خوب می دانم که با تیر نگاهت عاقبت
قصد پُر خون کردن چشمانِ رخشا می کنی
همچو من عاشق مگر در شهر پیدا می کنی
در میان مجمع صاحب دلان با ناز خود
عاشق بیچاره ات را از چه رسوا می کنی
همچو یوسف بر سر بازار حسن و دلبری
تا کی آخر جان من اینگونه غوغا می کنی
من یقین دارم که با خون دلم ای نازنین
نامه مرگ مرا آخر تو امضا می کنی
خوب می دانم که با تیر نگاهت عاقبت
قصد پُر خون کردن چشمانِ رخشا می کنی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب