همه چیز از عملیات خیبر سال 62 شروع شد. وقتی آقاجواد طارمی، تازه در اوایل جوانی وحتی شاید بهتر بگویم نوجوانی، جانش را تقدیم خدا کرد و رفت. او رفت و برادر کوچکترش، آقا هادی ماند. برادرها برای هم ارثیه نمیگذارند، آنهم در این سن وسال. اما آقا جواد دلش نیامده بود بی یادگاری برود. گرچه 11 سال مفقود بود و چشم انتظاری ادامه داشت، اما عاقبت ارثیه اش را به آقا هادی سپرد. هادی از همان وقت که پیکر برادر برگشت دیگر دل از مزارش نکند و آن گوشهی دنیا شد همهی ماوایش.
شاید همانجا بود که کمکم ارثیه اش را بویید و فهمید که، راه رفتن تا خدا بعد از تمام شدن جنگ تحمیلی هنوز هم باز است. آقا هادی متولد ابهر بود. سال 1358 او چشم بازکرده بود تا سرنوشت معطرش را آغاز کند. سرنوشت آقا هادی با سپاه و لباس سبزش گره خورده بود. اول از آموزش تیراندازی شروع کرده و بعد به تیم محافظت منتقل شده بود.
سرگرد پاسدار شهید طارمی، 16 سال با این لباس سبز نشسته و برخاسته بود، نماز خوانده و دعا کرده بود. حتی غذا خورده بود. دیگر زندگیاش در مسیر رفتن بود. مقصد اما هنوز خودش را نشان نداده بود. تا اینکه شجرهی نحس داعش ریشه گرفت؛ و سرگرد طارمی هم سر از خاک سوریه درآورد. باز همان ارثیه بود. ارثیهی خیبر، که آقاهادی را به معرکه ای بزرگتر میکشاند. شهادت، چیزی نبود که به این سادگیها بشود پیدایش کرد. و عاقبت آقاهادی ارثیه اش را در کنار مردی پیدا کرد که سالها بود عطرشهادت را میبویید؛ و از این سنگر به آن سنگر میرفت پی آن. آشناترین به این عطر، حالا همدم و همنشین هادی شده بود.
نه سال آنقدر زیاد است که حتی خدا هم منت میگذارد؛ ودخترها را نه سالگی به بندگیاش انتخاب میکند. عمریست برای خودش. نه سال نفس زدن کنار سردار سلیمانی، بس بود تا آقاهادی طارمی از آن عطری که اول سرمزار برادرش شنیده بود برسد به قلهی شهادت و بال وا کند. نه سال شجاعت و پایمردی در راهی که خطر، هرلحظه تیشه به ریشهی جان میزد. کاری بود که فقط از کسی همچون سرگرد طارمی برمیآمد.
شهدا، انگار که قرار مدارگذاشته باشند باهم، همه شان هوایی مادر اربابند. نام حضرتزهرا(سلام الله علیه) که میآید، اسم بسیاری از شهدا میدرخشد. سردارسلیمانی، سرگرد طارمی و...شاید اصلا قصهی همین دلدادگی است که سردار وقتی بال گرفت و کوچ کرد که، چیزی به فاطمیه نمانده بود. تنها نرفت، با آقاهادی پر کشیدند. خود سردار همیشه به خانواده شهید طارمی میگفت.
«نگران نباشید هادی همه جا با من است... راست گفته بود. همه جا یعنی واقعا همه جا!»
سیده حکیمه نظیری
شاید همانجا بود که کمکم ارثیه اش را بویید و فهمید که، راه رفتن تا خدا بعد از تمام شدن جنگ تحمیلی هنوز هم باز است. آقا هادی متولد ابهر بود. سال 1358 او چشم بازکرده بود تا سرنوشت معطرش را آغاز کند. سرنوشت آقا هادی با سپاه و لباس سبزش گره خورده بود. اول از آموزش تیراندازی شروع کرده و بعد به تیم محافظت منتقل شده بود.
سرگرد پاسدار شهید طارمی، 16 سال با این لباس سبز نشسته و برخاسته بود، نماز خوانده و دعا کرده بود. حتی غذا خورده بود. دیگر زندگیاش در مسیر رفتن بود. مقصد اما هنوز خودش را نشان نداده بود. تا اینکه شجرهی نحس داعش ریشه گرفت؛ و سرگرد طارمی هم سر از خاک سوریه درآورد. باز همان ارثیه بود. ارثیهی خیبر، که آقاهادی را به معرکه ای بزرگتر میکشاند. شهادت، چیزی نبود که به این سادگیها بشود پیدایش کرد. و عاقبت آقاهادی ارثیه اش را در کنار مردی پیدا کرد که سالها بود عطرشهادت را میبویید؛ و از این سنگر به آن سنگر میرفت پی آن. آشناترین به این عطر، حالا همدم و همنشین هادی شده بود.
نه سال آنقدر زیاد است که حتی خدا هم منت میگذارد؛ ودخترها را نه سالگی به بندگیاش انتخاب میکند. عمریست برای خودش. نه سال نفس زدن کنار سردار سلیمانی، بس بود تا آقاهادی طارمی از آن عطری که اول سرمزار برادرش شنیده بود برسد به قلهی شهادت و بال وا کند. نه سال شجاعت و پایمردی در راهی که خطر، هرلحظه تیشه به ریشهی جان میزد. کاری بود که فقط از کسی همچون سرگرد طارمی برمیآمد.
شهدا، انگار که قرار مدارگذاشته باشند باهم، همه شان هوایی مادر اربابند. نام حضرتزهرا(سلام الله علیه) که میآید، اسم بسیاری از شهدا میدرخشد. سردارسلیمانی، سرگرد طارمی و...شاید اصلا قصهی همین دلدادگی است که سردار وقتی بال گرفت و کوچ کرد که، چیزی به فاطمیه نمانده بود. تنها نرفت، با آقاهادی پر کشیدند. خود سردار همیشه به خانواده شهید طارمی میگفت.
«نگران نباشید هادی همه جا با من است... راست گفته بود. همه جا یعنی واقعا همه جا!»
سیده حکیمه نظیری
نظر
ارسال نظر برای این مطلب