مطالب

پوکه


یکشنبه , 27 شهریور 1401
 پوکه

ابومهدی عادت داشت که احوال زیردستانش را داشته باشد. آن روز داشتیم، از عیادت یکی از رزمندگان برمی‌گشتیم. بعد از آن ابومهدی همراهم به مقر آمد. در دفتر نشستیم و درباره کار صحبت کردیم. یکی از دوستان برایم یک جعبه خرما فرستاده بود. برای پذیرایی گزینه خوبی بود. همان را آوردم و جلوی حاجی گرفتم تا چند دانه خرما بردارد. حاجی با خنده‌ چند عدد خرما برداشت و گفت، چندتا خرما که فایده ندارد. جعبه را گرفت و با خودش به خانه برد. ابومهدی عاشق خرما بود. به نقل از عبدالحافظ السالم



 میز پینگ‌پنگی در دفتر کار حاجی بود. یک بار به من پیشنهاد داد که با او بازی کنم. با اینکه تازه‌کار بودم پیشنهادش را رد نکردم. همان دست اول هم از من برد. با خنده گفتم من دیگر پشت سر شما نماز نمی‌خوانم، شما از نظر من عادل نیستید. من تا حالا پینگ‌پنگ بازی نکرده بودم و بازی را بلد نبودم. شما هم از نقطه‌ضعف من سوء استفاده کردید تا بازی را ببرید. این را که گفتم با هم زدیم زیر خنده. به نقل از عبدالحافظ السالم



اواخر دوره آموزشی بود که ما را به میدان تیر بردند. هوای آنجا خیلی گرم بود. کارمان که تمام شد آقای سلیمانی پرسید، همه پوکه‌ها هست‌؟ همه به جز عباس‌زاده _ به عنوان فرمانده گردان خط‌شکن در عملیات بدر به شهادت رسید_ گفتند:  «بله پوکه‌ها هستند»



همان موقع عباس‌زاده به من اشاره کرد که یک پوکه کم دارد. من هم به او فهماندم که از پوکه بغل‌دستی‌اش بردارد. خلاصه که نفر آخر یک پوکه کم داشت. مجبور شدیم به خاطر آن یک پوکه حدود یک ساعتی عرق‌ریزان در بیابان داغ سرگردان شویم تا گمشده را پیدا کنیم، وگرنه حق خروج نداشتیم. میدان تیر کناری‌مان هم که مربی دامغانی داشت معطل ما بودند تا با هم برگردیم. با سرنیزه‌هامان خاک بیابان را شخم زدیم ولی پوکه‌ای پیدا نکردیم. ناگهان عباس‌زاده گفت، من دوباره پوکه‌ها را شمردم یک پوکه اضافه دارم. یک نفر پر دل و جرأت باید آنجا می‌بود تا به سلیمانی این موضوع را بگوید. به خدا توکل کردیم و گفتیم. همان موقع سلیمانی سر عباس‌زاده فریاد زد. من هم گفتم، تقصیر من بود. دعوا بین من و سلیمانی بالا گرفت، هر چه او می‌گفت من هم جدی‌جدی جواب می‌دادم. گفتم، هر چه می‌خواهد بشود می‌شود، نهایتا از سپاه اخراجم می‌کردند که برایم مهم نبود. آخر هنوز به خاطر اینکه مای جنگ‌رفته را مجبور به گذراندن دوره آموزشی کرده بودند عصبانی بودم. سلیمانی همچنان با صدای بلند داد می‌زد و هر چه اشتباه بود گردن من انداخت. من هم کم نیاوردم و حتی به او توهین هم کردم. همین موقع بود که مربی دامغانی تیم کناری با اسلحه آمد و گفت:  «کی داره به سلیمانی جسارت میکنه؟» حاج‌قاسم اسلحه او را کنار زد و گفت:  «این حسن رفیق ماست داریم شوخی می‌کنیم» یک ساعت همه را معطل کرده بودیم و تازه پررو هم بودیم و نهایتا او چنان رفتار کرد که انگار اتفاقی نیفتاده.



نقل از حسن پلارک



رضیه زارع شوازی
۲


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه