مطالب

نترس شهید نمی‌شی!


جمعه , 2 مهر 1400
 نترس شهید نمی‌شی!
رفتیم و در خط پیاده شدیم. قرار شد کاملا خط را دیده و سنگرها را چک کنیم و براساس وضعیت موجود، نیرو بیاوریم. در مسیری که برای گشت زنی می‌رفتیم، چند بسیجی را دیدیم که بیرون سنگر نشسته بودند.
حاج قاسم رو کرد به یک نفر از آن‌ها که از همه کم سن و سال تر به نظر می‌رسید و با حالتی خاص گفت: خوشا به سعادتت، تو شهید می‌شی! بسیجی مثل اینکه خودش را باخته باشد، گفت: چرا من شهید می‌شم؟ حاجی گفت: من آدم شناسم! من فرمانده لشکرم می‌فهمم کی شهید می‌شه و کی زنده می‌مونه! خلاصه کلی با آن نوجوان شوخی کرد. همین که حاجی آمد از آن جا رد شود، دیدم رنگ و روی بسیجی زرد شده و با بدنی لرزان بی‌حال شد و روی خاکریز افتاد!
گفتم: حاجی، بیا ببین چی شد؟ حاجی برگشت و شانه‌های او را ماساژ داد و گفت: برایش آب قند بیاورید. بچه‌ها دویدند داخل سنگر و یک لیوان آب قند آوردند. آب قند را که خورد حالش جا آمد. حاجی گفت: بابا! من شوخی کردم، نترس شهید نمی‌شی! آن بسیجی مثل این که عمر دوباره‌ای به او داده باشند، آرام شد و ما نیز به راه خود ادامه دادیم.
راوی: سردار حسین معروفی
برگرفته از کتاب بچه‌های حاج قاسم
۰


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب