روزی که حاج قاسم آمده بود خانهمان به بچهها انگشتر هدیه داد. به من هم هدیه داد و گفت: «دخترم! میشود خواهش کنم تو هم به من یک هدیه بدهی؟» گفتم: «هر چی که بخواهید! من جانم را میدهم.» گفت: «بابا! میروی یکی از زیر پیراهنیهای علی را برایم بیاوری؟» گفتم: «برای چی؟» گفت: «من فکر میکنم هنوز توفیق شهادت ندارم.» گفتم: «حاجی! تو را به خدا دیگر این حرف را نزنید، تمام امید بچههای شهید شما هستید. چرا این حرف را میزنید؟» گفت: «دخترم! شهادت آرزوی من است. همه این سالها تلاش کردم، چرا نباید شهید شوم؟ میخواهم لباس شهید را بپوشم، شاید من هم شهید شوم.»
من یک چفیه و یک زیرپوش علی را به او دادم و گفتم: «میدهم اما تو را به خدا به این نیت که گفتید استفاده نکنید.» گفت: «باشه.»
راوی: «کلثوم ناصر» همسر شهید مدافع حرم «علی سعد»
۰
من یک چفیه و یک زیرپوش علی را به او دادم و گفتم: «میدهم اما تو را به خدا به این نیت که گفتید استفاده نکنید.» گفت: «باشه.»
راوی: «کلثوم ناصر» همسر شهید مدافع حرم «علی سعد»
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب