این را از زبان خود حاج قاسم شنیدم. روزی احمد سلیمانی، یکی از دوستانش در جریان جنگ شهید شد. برای تدفین احمد، خودش به روستا آمد. داخل قبر بود. مرا صدا زد. من رفتم آنجا و دیدم حاجی در قبر ایستاده است. گفت: بیا پایین داخل قبر. رفتم پایین. گفت: میخواهم کمکم کنی تا پیکر احمد را دفن کنیم. من و حاج قاسم و علیمحمدی داخل قبر بودیم. بیرون که آمدیم، به من گفت: قبل از پیروزی انقلاب، من و احمد و علی سلیمانی نشستیم و سوگند یاد کردیم در صحنههای انقلاب با هم باشیم. بر اساس عهدی که سه نفری با هم بستیم، وارد سپاه و بعد جبههها و دفاع مقدس شدیم. علی سلیمانی در جریان طریق القدس در بستان در سال ۶۰ به شهادت رسید. در آن عملیات من و احمد زخمی شدیم. الان هم احمد رفت و من ماندم. بر اساس عهدی که با هم بستیم، منتظرم به دوستانم بپیوندم. در هر صورت مقدرات الهی این بود که ایشان بماند تا جنگ تحمیلی به پایان برسد و بعد امنیت را در جنوب کرمان و جنوب شرق کشور برقرار کند و به سپاه قدس برود و اینگونه افتخارآفرینی کند و در نهایت توسط شقیترین فرد به دوستان شهیدش بپیوندد.
۰
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب