به لحاظ سنی خیلی کوچک بودم و وقتی که برای اعزام به جبهه اقدام کردم، از شهر “رابر” من را اعزام نکردند. رفتم شناسنامهام را دستکاری کردم از بسیج شهرستان بردسیر در آذرماه سال ۶۱ اعزام شدم. اولین بار به گیلانغرب اعزام شدم. نزدیک شهر یک پادگان بود، در آن مستقر شدیم وقتی لباس آوردند، کوچکترین شماره را به من دادند. سه بار آن را کوتاه کردم.
در محوطه پادگان قدم می زدم که یک مرتبه شخصی را دیدم که یک دست لباس بسیجی بر تن داشت و یک چفیه بر گردن. آمد نزدیک من سلام کرد و گفت: چطوری؟ بچه کجایی؟ گفتم: بچه رابر هستم. گفت: چه کسی تو را اعزام کرده؟ گفتم: من از بردسیر اعزام شدم. گفت: نمیترسی تو را برگردانند. گفتم: نه، می روم پیش قاسم سـلیمانی، همشهری من است. از او می خواهم دستور بدهد در جبهه بمانم… گفت: اگر قاسم سلیمانی بگوید برگرد، برمیگردی؟ گفتم: قاسم سـلیمانی می داند من بچه عشایر هستم و توان کار کرن در جبهه را دارم و نمی گوید برگرد. در جواب من گفت قاسم سلیمانی را میشناسی؟ گفتم: بله. گفت: قاسم سلیمانی من هستم و حالا ماندن تو یک شرط دارد آن هم اینکه صبح ها جلوی گردان یک پرچم در دست داشته باشی و بـدوی. در جوابش گفتم: قبول دارم.
وقت تحویل اسلحه شـد، یک اسلحه قنــداقدار کلشینکف را به من دادند که از قد من بلندتر بــود، خــدا رحمت کند، شهید میرحسینی گفت: به ایشان یک اسلحه تاشو بدهید. موقع تحویل پوتیـن شــد. باز هیچ شـماره ای بــه پــای مــن جــور نیامد، شهید میرحســینی بــه مســئول تــدارکات گفت: بروید کفش ملی، یک جفت کفش زیپی شماره ۳۶ برایش بخریـد تدارکات ایــن را کار را کرد و یک جفت کفش ملی برای من خریدند…
برگرفته از کتاب «من قاسم سلیمانی هستم»/ صفحه ۴۲
۰
در محوطه پادگان قدم می زدم که یک مرتبه شخصی را دیدم که یک دست لباس بسیجی بر تن داشت و یک چفیه بر گردن. آمد نزدیک من سلام کرد و گفت: چطوری؟ بچه کجایی؟ گفتم: بچه رابر هستم. گفت: چه کسی تو را اعزام کرده؟ گفتم: من از بردسیر اعزام شدم. گفت: نمیترسی تو را برگردانند. گفتم: نه، می روم پیش قاسم سـلیمانی، همشهری من است. از او می خواهم دستور بدهد در جبهه بمانم… گفت: اگر قاسم سلیمانی بگوید برگرد، برمیگردی؟ گفتم: قاسم سـلیمانی می داند من بچه عشایر هستم و توان کار کرن در جبهه را دارم و نمی گوید برگرد. در جواب من گفت قاسم سلیمانی را میشناسی؟ گفتم: بله. گفت: قاسم سلیمانی من هستم و حالا ماندن تو یک شرط دارد آن هم اینکه صبح ها جلوی گردان یک پرچم در دست داشته باشی و بـدوی. در جوابش گفتم: قبول دارم.
وقت تحویل اسلحه شـد، یک اسلحه قنــداقدار کلشینکف را به من دادند که از قد من بلندتر بــود، خــدا رحمت کند، شهید میرحسینی گفت: به ایشان یک اسلحه تاشو بدهید. موقع تحویل پوتیـن شــد. باز هیچ شـماره ای بــه پــای مــن جــور نیامد، شهید میرحســینی بــه مســئول تــدارکات گفت: بروید کفش ملی، یک جفت کفش زیپی شماره ۳۶ برایش بخریـد تدارکات ایــن را کار را کرد و یک جفت کفش ملی برای من خریدند…
برگرفته از کتاب «من قاسم سلیمانی هستم»/ صفحه ۴۲
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب