وقتی در بینالحرمین، بین جمعیت ایستاده بودم برای لحظهای تو در یادم آمدی. من تا به حال عراق نرفته بودم. امسال برای اولین بار رفتم. تا وقتی قاطی جمعیت بودم ترسی نداشتم. اما وقتی دور و اطرافم کمی خلوت میشد دلم میلرزید.
هنوز هم توی خیابان های عراق نیرو های امنیتی و سرباز های مسلح را میشد دید. تو کار خودت را درست انجام داده بودی. حالا عراق امن بود و سربازها برای امنیت بیشتر بودند. اما با این حال من از این فضا میترسیدم. نگاه کردن به تفنگ و جلیقه های ضد گلوله تنم را میلرزاند. با اینکه میدانستم سربازها نیروهای حشدالشعبی هستند.
سعی میکردم عراق را قبل از تو تصور کنم. جایی خواندم که بغداد تا مرز سقوط رفت. تا مرز اینکه داعش همهاش را بگیرد. وقتی توی خیابان های بغداد راه رفتم، مدام توی ذهنم میآمد که اگر تو نبودی چه میشد.
تخیل من قدرتمند است. میتوانستم تصور کنم که اگر از ته کوچه های بغداد نیروهای داعش را میدیدم چه حسی داشتم. اگر تو منطقه را از داعش پاکسازی نمیکردی آنوقت سرنوشت ما چه بود؟
کربلا، کاظمین، سامرا، نجف. اگر تو نبودی من امروز میتوانستم این شهر ها را ببینم؟ میتوانستم بروم حرم و توی هر کدام از حرم ها، تکهای از قلبم را جا بگذارم؟
برای همین بینالحرمین که بودم یاد تو افتادم. سردارسلیمانی، اسمی که توی سرم چرخ خورد. روی سنگفرش سفید بینالحرمین راه رفتم و به امنیت فکر کردم. واژه امنیت را توی سرم تماشا میکردم. الف و میم و نون را کنار هم میچیدم. سعی میکردم با قدمهام حسش کنم.
به این فکر میکردم که از اینجا بودن نمیترسم. به اینکه اگر نبودی حالا شاید من به این راحتی قدم روی این خاک مقدس نمیگذاشتم. آسوده باش. امروز در یاد ما تکثیر شدهای. خواب خوش و زیارت و امنیت را مدیون تو ایم و دستهای تو. دستهای پدرانه و مهربان و پرقدرت. سردار! آسوده باش.
مینا سعادت پور
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب