مطالب

حریم امن


یکشنبه , 8 آبان 1401
 حریم امن

وقتی در بین­الحرمین، بین جمعیت ایستاده بودم برای لحظه­ای تو در یادم آمدی. من تا به حال عراق نرفته بودم. امسال برای اولین بار رفتم. تا وقتی قاطی جمعیت بودم ترسی نداشتم. اما وقتی دور و اطرافم کمی خلوت می­شد دلم می­لرزید.



هنوز هم توی خیابان های عراق نیرو های امنیتی و سرباز های مسلح را می­شد دید. تو کار خودت را درست انجام داده بودی. حالا عراق امن بود و سربازها برای امنیت بیشتر بودند. اما با این حال من از این فضا می­ترسیدم. نگاه کردن به تفنگ و جلیقه های ضد گلوله تنم را می­لرزاند. با اینکه می­دانستم سربازها نیروهای حشدالشعبی هستند.



سعی می­کردم عراق را قبل از تو تصور کنم. جایی خواندم که بغداد تا مرز سقوط رفت. تا مرز اینکه داعش همه­اش را بگیرد. وقتی توی خیابان های بغداد راه رفتم، مدام توی ذهنم می­آمد که اگر تو نبودی چه می­شد.



تخیل من قدرتمند است. می­توانستم تصور کنم که اگر از ته کوچه های بغداد نیروهای داعش را می­دیدم چه حسی داشتم. اگر تو منطقه را از داعش پاکسازی نمی­کردی آنوقت سرنوشت ما چه بود؟



کربلا، کاظمین، سامرا، نجف. اگر تو نبودی من امروز می­توانستم این شهر ها را ببینم؟ می­توانستم بروم حرم و توی هر کدام از حرم ها، تکه­ای از قلبم را جا بگذارم؟



برای همین بین­الحرمین که بودم یاد تو افتادم. سردارسلیمانی، اسمی که توی سرم چرخ خورد. روی سنگفرش سفید بین­الحرمین راه رفتم و به امنیت فکر کردم. واژه امنیت را توی سرم تماشا می­کردم. الف و میم و نون را کنار هم می­چیدم. سعی می­کردم با قدم­هام حسش کنم.



به این فکر می­کردم که از اینجا بودن نمی­ترسم. به اینکه اگر نبودی حالا شاید من به این راحتی قدم روی این خاک مقدس نمی­گذاشتم. آسوده باش. امروز در یاد ما تکثیر شده­ای. خواب خوش و زیارت و امنیت را مدیون تو ایم و دست­های تو. دست­های پدرانه و مهربان و پرقدرت. سردار! آسوده باش.



مینا سعادت پور
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...