عملیات بدر بود. نزدیک شب عید، با کاروانی از کمکهای مردمی جمعآوری شده که حدود ۱۱ ماشین سنگین بود، به اهواز رفتیم و محمولهها را به انبار تحویل دادیم. شنیدم که حاج قاسم جلسهای دارد و به آنجا آمده است. با بقیه دوستان گفتیم حالا که سردار اینجاست، برویم و احوالپرسی کنیم. من گزارشی درباره اقلام دادم. حاج قاسم گفت: آمدید بمانید یا برگردید؟ گفتم: میخواهیم بمانیم. رو کرد به یکی از آقایان و گفت: اینها نیروهای آموزش دیده هستند. این آقایان امشب خط بروند. ما همان لحظه رسیده بودیم و خسته بودیم. من گفتم سردار! ما خودمان ماشین داریم. بعد سردار به سهراب، برادر کوچکترش که آنجا بود، گفت: بلند شو بروید. گفتیم که نمازی میخوانیم و شام میخوریم، با خیال راحت میرویم. سهراب گفت: برویم بین راه ایستگاه صلواتی است. آنجا نماز میخوانیم و چیزی میخوریم. حرکت کردیم و به آنجا رسیدیم. اما دیدیم صدام بمباران کرده بود و خبری از ایستگاه صلواتی هم نیست. در تاریکی شب در مسیر دو طرف گلوله باران و آسمان قرمز بود. حاج قاسم جایی میدید که نیاز است، برادر و دوست و فامیل برایش فرقی نداشت. نه تنها از خودش، بلکه از عزیرانش هم برای دفاع از اسلام، انقلاب، میهن و مقابله با دشمن دریغ نمیکرد.
در جریان کربلای ۴ هم شهید کاظم علیمرادی فرمانده شیمیایی بود. لباس مخصوصی به من داد و گفت: این را به حاج قاسم بده تا در عملیات بپوشد. به سنگر فرماندهی رفتم و لباس را دادم و گفتم: کاظم گفته این لباسها را در عملیات داشته باشید. اگر جنگ به شیمیایی کشید، استفاده کنید. حاج قاسم گفت: برای همه بچهها هست یا نه؟ گفتم: نه فقط برای آنهایی است که به منطقه آلوده باید بروند. گفت: به کاظم بگو اگر این لباس برای همه نباشد، من هم نمیپوشم. از آن نوع لباس دیگر نبود و حاج قاسم هم این لباس را استفاده نکرد. این بود شیوه فرماندهی و مدیریت حاج قاسم در جنگ که در آنجا هم محبوب دلها بود.
در عملیات بستان بسیاری از دوستان حاج قاسم شهید شدند. خودش هم به شدت مجروح شده بود. یک روز حاج قاسم به خانه پدری ما در روستای قنات آمد تا دستش که در رفته بود، جا بیندازد. چون پدرم در این کار تخصص داشت. یک اتاق را خلوت کردیم. من، پدرم و حاج قاسم بودیم. وقتی حاج قاسم پیرهنش را درآورد، جای ترکش و گلولهها روی بدنش بسیار بود. یک روز هم به من گفت: ۱۱ ترکش بین مهرههای کمرم وجود دارد که همچنان آزارم میدهد و نمیشود عمل کرد. با این همه سختی یک لحظه نشد که بخواهد استراحتی کند. در زادگاهش هم مردم آنقدر او را دوست داشتند و او هم این علاقه را به آنها داشت که هر لحظه به فکر رفع مشکلات آنها بود.
«علیجان سلیمانی»
۰
در جریان کربلای ۴ هم شهید کاظم علیمرادی فرمانده شیمیایی بود. لباس مخصوصی به من داد و گفت: این را به حاج قاسم بده تا در عملیات بپوشد. به سنگر فرماندهی رفتم و لباس را دادم و گفتم: کاظم گفته این لباسها را در عملیات داشته باشید. اگر جنگ به شیمیایی کشید، استفاده کنید. حاج قاسم گفت: برای همه بچهها هست یا نه؟ گفتم: نه فقط برای آنهایی است که به منطقه آلوده باید بروند. گفت: به کاظم بگو اگر این لباس برای همه نباشد، من هم نمیپوشم. از آن نوع لباس دیگر نبود و حاج قاسم هم این لباس را استفاده نکرد. این بود شیوه فرماندهی و مدیریت حاج قاسم در جنگ که در آنجا هم محبوب دلها بود.
در عملیات بستان بسیاری از دوستان حاج قاسم شهید شدند. خودش هم به شدت مجروح شده بود. یک روز حاج قاسم به خانه پدری ما در روستای قنات آمد تا دستش که در رفته بود، جا بیندازد. چون پدرم در این کار تخصص داشت. یک اتاق را خلوت کردیم. من، پدرم و حاج قاسم بودیم. وقتی حاج قاسم پیرهنش را درآورد، جای ترکش و گلولهها روی بدنش بسیار بود. یک روز هم به من گفت: ۱۱ ترکش بین مهرههای کمرم وجود دارد که همچنان آزارم میدهد و نمیشود عمل کرد. با این همه سختی یک لحظه نشد که بخواهد استراحتی کند. در زادگاهش هم مردم آنقدر او را دوست داشتند و او هم این علاقه را به آنها داشت که هر لحظه به فکر رفع مشکلات آنها بود.
«علیجان سلیمانی»
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب