مطالب

بهت_قول_میدم


چهارشنبه , 2 شهریور 1401
 بهت_قول_میدم

هماهنگی­های لازم برای سپردن بچه­ها به مادرشوهرم را انجام داده بودم و خودم را کاملا برای رفتن آماده کرده بودم. اگر برای تشییع پیکرش نمی­رفتم حتما دیوانه می­شدم. پریشان بودم و حالم دست خودم نبود. از لحظه­ای که خبر شهادتش را شنیده بودم­، توان زدن یک لبخند کوچیک را هم نداشتم. تا صبح آرام و قرار نداشتم. اصلا یادم نیست که خوابیدم یا نه. هر چه بود صبح دوشنبه رسید. همراه همسرم و یکی از دوستانش با مترو راهی دانشگاه تهران شدیم تا به نماز رهبر بر پیکر حاج قاسم برسیم. هر طرف را که چشم می­انداختم پر از جمعیت بود و هر چه به دانشگاه نزدیک­تر می­شدیم ازدحام بیشتر می­شد. به آخرین رکعت نماز رسیدیم. همراه جمعیت راهی خیابان انقلاب شدیم. تمام این مسیرها را در دلم با حاج قاسم حرف می­زدم و لحظه­ای از این زمزمه فارغ نمی­شدم. گاهی گله از زود رفتنش می­کردم و گاهی دعا برای عاقبت به شهادتی خودم و عزیزانم. حاج قاسم پدر معنوی من شده بود و قول و قرارهای پدر و دختری با او می­بستم. قول دادم که پای رفاقت­مان بمانم و برای رسیدن به عاقبتب مانند عاقبت او لحظه­ای آرام نگیرم. قول دارم پسرانی تربیت کنم که یادآور نام و خاطر او باشند. قول دادم واژه­هایم را نذر راه اسلام و انقلاب بکنم؛ مانند او که نفس­ها و قدم­هایش را نذر این راه و آرمان کرده بود. قول دادم او و حرف­هایش را فراموش نکنم و برای رساندن پیام­هایش به دیگران تمام تلاشم را انجام بدهم. میان همین حرف­ها با او بودم که توانستم خودم را به ماشین حامل تکههای پیکرش برسانم و دست پیمان به سمت تابوت بلند کردم و در آسمان­ها با او هم عهد شدم.



فاطمه حسن زاده
۲


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...