هماهنگیهای لازم برای سپردن بچهها به مادرشوهرم را انجام داده بودم و خودم را کاملا برای رفتن آماده کرده بودم. اگر برای تشییع پیکرش نمیرفتم حتما دیوانه میشدم. پریشان بودم و حالم دست خودم نبود. از لحظهای که خبر شهادتش را شنیده بودم، توان زدن یک لبخند کوچیک را هم نداشتم. تا صبح آرام و قرار نداشتم. اصلا یادم نیست که خوابیدم یا نه. هر چه بود صبح دوشنبه رسید. همراه همسرم و یکی از دوستانش با مترو راهی دانشگاه تهران شدیم تا به نماز رهبر بر پیکر حاج قاسم برسیم. هر طرف را که چشم میانداختم پر از جمعیت بود و هر چه به دانشگاه نزدیکتر میشدیم ازدحام بیشتر میشد. به آخرین رکعت نماز رسیدیم. همراه جمعیت راهی خیابان انقلاب شدیم. تمام این مسیرها را در دلم با حاج قاسم حرف میزدم و لحظهای از این زمزمه فارغ نمیشدم. گاهی گله از زود رفتنش میکردم و گاهی دعا برای عاقبت به شهادتی خودم و عزیزانم. حاج قاسم پدر معنوی من شده بود و قول و قرارهای پدر و دختری با او میبستم. قول دادم که پای رفاقتمان بمانم و برای رسیدن به عاقبتب مانند عاقبت او لحظهای آرام نگیرم. قول دارم پسرانی تربیت کنم که یادآور نام و خاطر او باشند. قول دادم واژههایم را نذر راه اسلام و انقلاب بکنم؛ مانند او که نفسها و قدمهایش را نذر این راه و آرمان کرده بود. قول دادم او و حرفهایش را فراموش نکنم و برای رساندن پیامهایش به دیگران تمام تلاشم را انجام بدهم. میان همین حرفها با او بودم که توانستم خودم را به ماشین حامل تکههای پیکرش برسانم و دست پیمان به سمت تابوت بلند کردم و در آسمانها با او هم عهد شدم.
فاطمه حسن زاده
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب