در یکی از برنامه هایی که میدانستم حاج قاسم هم شرکت میکنند، شرکت کردم تا فقط ایشان را ببینم و مشکلم را بگویم.
یک نامه هم نوشتم و با خودم بردم. با هر سختی که بود توی این مراسم حاضر شدم، حاجی را که دیدم رفتم نزدیک، محافظش اجازه نداد به ایشان برسم. حاج قاسم که شاهد برخورد محافظ با من بود به ایشان تشر زد و خودش آمد و نامه را از من گرفت.
هجوم جمعیت من را به عقب کشاند. نتوانستم با ایشان حرف بزنم. نا امید و خسته به خانه آمدم. تمام مسیرِ برگشتم گریه کردم که چرا بهترین فرصت را از دست دادم.
همان شب ساعت ۲۲:۳۰ تلفن خانه زنگ خورد، گوشی را برداشتم. صدایی پشت خط گفت:« دخترم امروز نشد باهات صحبت کنم منم قاسم، قاسم سلیمانی».
من که شوکه شده بودم گوشی را قطع کردم. دوباره تماس گرفت. خندید و گفت :«فردا بیا به این آدرس هماهنگ میکنم ببینمت.»
فردا به همراه دختر کوچکم که سه سالش بود به آن آدرس رفتم.
حاجی را ملاقات کردم و به ایشان از مشکلاتم گفتم، اینکه بدهکارم و مجبور شدم گوشواره دخترم را از گوشش دربیاورم و بفروشم . تا این قضیه را گفتم متوجه چهره غمگین حاج قاسم شدم، چشمانش پر از اشک شد. گفت: «کاش اینکار را نمیکردی ما یک بار در تاریخ طعم تلخ گوشواره از گوش درآوردن بچه سه ساله را چشیدهایم… کاش این کار را نمیکردی.»
صورتش خیس اشک شد. به حسین پورجعفری گفت:« کارت بانکی را بده.»
کارت را که گرفت به من داد و گفت :«برو با این کارت بدهی همسرت را بده.»
راوی: همسر یکی از شهدای لشکر فاطمیون
۰
یک نامه هم نوشتم و با خودم بردم. با هر سختی که بود توی این مراسم حاضر شدم، حاجی را که دیدم رفتم نزدیک، محافظش اجازه نداد به ایشان برسم. حاج قاسم که شاهد برخورد محافظ با من بود به ایشان تشر زد و خودش آمد و نامه را از من گرفت.
هجوم جمعیت من را به عقب کشاند. نتوانستم با ایشان حرف بزنم. نا امید و خسته به خانه آمدم. تمام مسیرِ برگشتم گریه کردم که چرا بهترین فرصت را از دست دادم.
همان شب ساعت ۲۲:۳۰ تلفن خانه زنگ خورد، گوشی را برداشتم. صدایی پشت خط گفت:« دخترم امروز نشد باهات صحبت کنم منم قاسم، قاسم سلیمانی».
من که شوکه شده بودم گوشی را قطع کردم. دوباره تماس گرفت. خندید و گفت :«فردا بیا به این آدرس هماهنگ میکنم ببینمت.»
فردا به همراه دختر کوچکم که سه سالش بود به آن آدرس رفتم.
حاجی را ملاقات کردم و به ایشان از مشکلاتم گفتم، اینکه بدهکارم و مجبور شدم گوشواره دخترم را از گوشش دربیاورم و بفروشم . تا این قضیه را گفتم متوجه چهره غمگین حاج قاسم شدم، چشمانش پر از اشک شد. گفت: «کاش اینکار را نمیکردی ما یک بار در تاریخ طعم تلخ گوشواره از گوش درآوردن بچه سه ساله را چشیدهایم… کاش این کار را نمیکردی.»
صورتش خیس اشک شد. به حسین پورجعفری گفت:« کارت بانکی را بده.»
کارت را که گرفت به من داد و گفت :«برو با این کارت بدهی همسرت را بده.»
راوی: همسر یکی از شهدای لشکر فاطمیون
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب