یادم نیست که دقیقا از کجا و چگونه آغاز شد.
شاید از یک اسم در اخبار،
یا یک عکس در گوشهای از مغازهای که عکس سرداران را میفروخت.
ولی این نام و خاطرش همراه ما بود و نقشی شده بود روی دیوار خانهمان.
اولین بار وقتی پسر بزرگم با اصرار جاکلیدیای را که عکس او روی آن بود را خرید، حتی خیالش هم دور به نظر میرسید که روزی صاحب این عکس جزئی از وجود ما شود.
حاج قاسم همان سردار کرمانی آفتاب سوختهای بود که اسمش هم در خانهی ما مقدس بود، چه برسد به رسمش!
در عالم مادری و فرزندی همیشه برای پسرهایم از قهرمانی میگفتم که تمام عمرش را برای دفاع گذاشت. دفاع نه تنها از خاک ایران، بلکه دفاعی همه جانبه از شرف و عزت هر مظلومی در هر جای این کرهی خاکی.
وقتی آتش کینهی کینهتوزان شعله به جان عزیزمان انداخت، با همان زبان کودکی خبر شهادت حاج قاسم را با بهت برای هم میگفتند و ناباورانه به عکسی که تازه بر دیوار اتاقشان نصب کرده بودند، خیره میشوند.
پسر کوچکترم با شیرین زبانی تلخی وجودم را چند برابر میکند، وقتی با غصه به من میگوید: آخه مامان، من دلم برای حاج قاسم تنگ میشه.
بغض و اشک امان نمیدهد که بگویم: من یقین دارم که ذرهذرهی خاکهایی که یک روز حاج قاسم روی آنها پا گذاشته هم دلتنگ او خواهند شد.
شیرینی این روایت آن جاییست که در بازیهایشان داشتن نقش حاج قاسم برایشان افتخار است و مانند او سلحشور شدن، مشق گفتوگوهای شبانهی برادرانهشان شده است.
فاطمه حسن زاده
۳
نظر
ارسال نظر برای این مطلب