مطالب

از_نسل_سلیمانی_ها


دوشنبه , 31 مرداد 1401
 از_نسل_سلیمانی_ها

یادم نیست که دقیقا از کجا و چگونه آغاز شد.



شاید از یک اسم در اخبار،



 یا یک عکس در گوشه­ای از مغازه­ای که عکس سرداران را می­فروخت.



ولی این نام و خاطرش همراه ما بود و نقشی شده بود روی دیوار خانه­مان.



اولین بار وقتی پسر بزرگم با اصرار جاکلیدی­ای را که عکس او روی آن بود را خرید، حتی خیالش هم دور به نظر می­رسید که روزی صاحب این عکس جزئی از وجود ما شود.



حاج قاسم همان سردار کرمانی آفتاب سوخته­ای بود که اسمش هم در خانه­ی ما مقدس بود، چه برسد به رسمش!



در عالم مادری و فرزندی همیشه برای پسرهایم از قهرمانی می­گفتم که تمام عمرش را برای دفاع گذاشت. دفاع نه تنها از خاک ایران، بلکه دفاعی همه جانبه از شرف و عزت هر مظلومی در هر جای این کره­ی خاکی.



وقتی آتش کینه­ی کینه­توزان شعله به جان عزیزمان انداخت، با همان زبان کودکی خبر شهادت حاج قاسم را با بهت برای هم می­گفتند و ناباورانه به عکسی که تازه بر دیوار اتاق­شان نصب کرده بودند، خیره می­شوند.



پسر کوچک­ترم با شیرین زبانی تلخی وجودم را چند برابر می­کند، وقتی با غصه به من می­گوید: آخه مامان، من دلم برای حاج قاسم تنگ می­شه.



بغض و اشک امان نمی­دهد که بگویم: من یقین دارم که ذره­ذره­ی خاک­هایی که یک روز حاج قاسم روی آن­ها پا گذاشته­ هم دل­تنگ او خواهند شد­.



شیرینی این روایت آن جایی­ست که در بازی­هایشان داشتن نقش حاج قاسم برای­شان افتخار است و مانند او سلحشور شدن، مشق گفت­وگوهای شبانه­ی برادرانه­شان شده است.



فاطمه حسن زاده
۳


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب