کنار بابا در هواپیما نشستهام و بابا غرق مطالعه است. پرواز تاخیر دارد و خانم صندلی کنار، یک بند غر میزند و سر و ته مملکت را زیر سؤال میبرد.
بابا سر بلند میکند و نگاهی میکند تا ببیند صدا از چه کسی است.
بعد دست در جیبش میکند و چند شیرینی در میآورد و به من میدهد و میگوید: به آن خانم بده.
شیرینیها را در یک دستمال تمیز میگذارم و به او تعارف می کند. با نگاهی براندازم میکند و دستم را رد میکند.
بعد از مدتی خلبان میآید و با پدر سلام و احوال پرسی کرده و به کابین دعوتش می کند. بابا یا مهربانی عذرخواهی کرده و میگوید ترجیح میدهد همینجا بنشیند.
مسافر کناری، چشمانش گرد شده و حالا مانده چه کند.
بابا سر صحبت را باز میکند و میگوید: دخترم…
تا آخر پرواز، بابا و مسافر کناری حرف میزنند و من بین آنها شنوندهام. به تهران میرسیم. حالش، فکرش و نگاهش عوض شده… از بابا اجازه میگیرد که حرفهای پدر را برای بقیه تعریف کند. اما میگوید: کی باور میکنه من حاج قاسم رو تو پرواز دیدم؟! چه جوری ثابت کنم؟
حاجی تسبیحش را درمیآورد و کف دست او میگذارد.
تعریف کن و بگو این تسبیح را حاجی به من داد.
اخلاق حاجی روی همه اثر میگذاشت و همه را جذب میکرد. او هیچ وقت دنبال مچگیری نبود، فقط به جذب فکر میکرد.
مصاحبه زینب سلیمانی با شبکهعربی زبان به نقل از SNN
نویسنده : مهدیه مظفری
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب