مطالب

یک طبقه تا ترور


پنج شنبه , 17 مهر 1404
یک طبقه تا ترور
تلاش ناکام یک منافق

دو هفته‌ای بود که از تهران انتقالی گرفته بودم به یکی از بیمارستان‌های مشهد. پرستار بودم و کار در بیمارستان مشهد سنگین بود. آن دسته از مجروحان جنگی که اوضاع وخیم داشتند را می‌آورند مشهد. روزهای شلوغی بود. هم تعداد مجروحان بالا بود هم مشکل کمبود خون و یک سری از لوازم را در بیمارستان داشتیم. اوائل دیدن مجروحان بدون دست و پا، خیلی حالم را بد می‌کرد. ضعف می‌کردم و سرم گیج می‌رفت. اما آنقدر از این چیزها دیدم که برایم عادی شد. از طرفی با توجه به تعداد بالای مجروحان و تعداد کم دکتر و پرستار، فرصتی برای از دست دادن نداشتیم.
یکی از همان روزها جوانی را از جنوب آوردند که حالش خیلی بد بود. آن طور که من متوجه شدم چند روزی از مجروحیتش می‌گذشت. گوشت لبه‌ زخم‌هایش خشکیده شده بود. او را به چند بیمارستان دیگر برده بودند ولی در نهایت با توجه به وضعیتش، انتقالش داده بودند به مشهد.
ترکش خورده بود. بنده خدا از زیر قفسه سینه تا روی مثانه‌اش باز شده بود. اسمش قاسم سلیمانی بود. می گفتند فرمانده گردان است.
انتقالش دادیم به طبقه سوم. پیش از آنکه شرح حالش را کامل کنیم؛ یکی از پزشکان بخش آمد و مرا از اتاق بیرون کرد. پزشک بود و اختیار و روند درمان در دست او. من رفتم و مشغول کارهای دیگرم در بخش شدم. چند روز بعد یکی از پرستارهای بخش صدایم زد. درباره وضعیت سلیمانی می‌پرسید. گفتم خودم نرفته‌ام سراغش ولی می‌دانم زخمش به شدت عفونت کرده است.
گفت: «می‌دونم. این مردک منافق عمدا شکمش رو باز گذاشته تا بمیره!»
پرسیدم چه کسی را می‌گوید. که فهمیدم منظورش دکتر است. آن زمان‌ها زمزمه‌هایی بود که او را منافق می‌دانستند، و پس از مدتی مشخص شد که شایعه‌ها از واقعیت سرچشمه می‌گرفتند!
آن موقع به نظرم آمد شاید دکتر همین قدر که می‌داند سلیمانی فرمانده گردان است؛ برایش دلیل کافی شده تا او را بکشد.
به آن پرستار گفتم: «ما باید چی کار کنیم؟»
نمی‌خواست من درگیر ماجرا باشم. تنها اطلاعاتی از دو مریض در طبقه اول می‌خواست که بتواند آنها را بیاورد به جای سلیمانی. اولش ترسیدم همدست دکتر باشد! دلیل کمکش را پرسیدم که دیدم خودش کرمانی است و وقتی فهمیده یکی دارد جان همشهری‌اش را می‌گیرد؛ نتوانسته تماشا کند. من همان موقع رفتم طبقه اول و دو مریض را نشان کردم برای جابه‌جایی.
صبح روز بعد که رفتم بیمارستان، دکتر منافق آمد به ایستگاه پرستاری و پرسید:
«این سلیمانی کجاست؟ باید چکاب بشه.»
پرستار کرمانی جای من گفت:
«دیروز آخر وقت اومدن و از بیمارستان بردنش. ما گفتیم هنوز روند درمان کامل نشده ولی گوششون بدهکار نبود. می‌گفتن باید ببرنش تهران.»
دکتر پوست لبش را جووید و دستی در موهای سیاهش کشید. بی‌‌هیچ حرفی رفت. پرستار کرمانی شب قبل سلیمانی را دزدیده و جایش را با دو بیمار طبقه اول عوض کرده‌. آن راز بین خودمان ماند تا جان سلیمانی در امان بماند .

رقیه پورحنیفه


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

جایی برای ترس نمانده
یکشنبه , 20 مهر 1404

جایی برای ترس نمانده

نامه ای به رنگ خون و اشک
یکشنبه , 20 مهر 1404

نامه ای به رنگ خون و اشک

از سکو تا داربست
شنبه , 19 مهر 1404

از سکو تا داربست