رسیدیم فرودگاه دمشق. هواپیما با تکان های بر زمین نشست. پله های هواپیما را یکی پس از دیگری از اوج تا فرودش، همراهی کردیم. به پای پله ی آخر که رسیدیم، پا بر خاک عراق نگذاشته، گفتند مسیر ۲۴ کیلومتری فرودگاه تا شهر بسته است. سردار همینطور که به راهش ادامه میداد، محکم گفت: «یعنی چه؟ برویم آقا!» مرد قد بلند و سیه چرده، طوری می نمود که از سوء تغذیه تا اکنون رنج کشیده. حرف هایش را ادامه داد.
جرئت دارید پا بگذارید توی جاده، از زمین و آسمان تیر سمتتان حواله میشود.
زمانی بود که داعش بر عراق مسلط شده بود. حاج قاسم که مویی در این راه سپید کرده، در مواجهه با خطر و در دل دشمن رفتن، برایش چون آب خوردن راحت بود. خوب میشناختمش! گوشش بدهکار این حرف ها نبود. فوری گفت: «دو تا ماشین تندرو میخوام.»
ماشین ها آمدند. لحظه ای مکث را جایز ندید. خودش سوار ماشین جلویی شد، من هم نشستم توی ماشین دوم. سردار از جان گذشته بود، اما همیشه تمام حواسش به پشت سرش بود تا برای من اتفاقی نیفتد. ماشین حاجی از فرودگاه راه افتاد و به دقیقه نکشیده، سرعتش زیاد و زیادتر شد. کنار راننده نشسته بودم. ماشین از دید ما دورتر میشد که او هم، پایش را گذاشت روی پدال گاز و سرعتش را بالا برد تا عقب نماند. سرعت بالا میرفت و من همچون آدامس، خود را به صندلی چسبانده بودم که نگاهم افتاد به عقربه ی کیلومتر شمار. ایستاده بود روی عدد دویست! هر از چندگاهی دست و پا میزد تا خود را از قید و بند برهاند و بالاتر رود. همین که افتادیم توی تیررس داعشی ها، تیراندازی شروع شد. جاده را پرقدرت و بی وقفه می کوبیدند. هر چه داشتند ریختند. حسابی از خجالتمان درآمدند.
عقربه های کیلومتر شمار، از بند گسیخته شده بود! دستگیره های بالای سرم را طوری محکم گرفته بودم که گویی استخوان بند میانی، پوستش را می شکافت. دهانم خشک شده بود از نبودِ آب دهانی که تندتند قورت داده بودم. از وحشت زبانم نمی چرخید آیت الکرسی بخوانم. ماشین پر سرعت و با قدرت دل جاده را
می شکافت و ما میرفتیم. تا برسیم جان به لب شدم.
حاج قاسم با یک تیر، سه نشان زد؛ هم به رزمنده ها دل و جرئت داد، هم جاده را باز کرد، هم روحیه تکفیری ها را بهم ریخت. اینگونه است مرد میدان بودن!
راوی: شهید حسین پورجعفری (نقل از مرتضی حاج باقری)
منبع: دو نیمه ماه، تهیه شده در گروه آموزش های عمومی شبکه آموزش سیما
خدیجه بهرامی نیا
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب