دره تاریک تاریک بود. ستارهها توی آسمان پیدا شده بودند و داشتند به گلهای نگاه میکردند که سه پسر بچه پشت سرشان آواز میخواندند و میرفتند؛ رجب و محمد و قاسم. هر سه میدانستند که امروز آنقدر مشغول کشتی گرفتن شدند که یادشان رفته زودتر به روستا بازگردند و حالا هوا تاریک شده و مجبورند با آواز خواندن خودشان را مشغول کنند. صدای قاسم از آن دو بهتر و بلندتر بود. وقتی آوازش تمام شد رجب رو به او کرد و گفت: «انگار راه از همیشه دورتر شده. فقط خدا کنه میشی از گله جا نمونده باشه.»
آن سال در دره پلنگ دیده شده بود و بعضیها هم میگفتند بالای درختهای گردو خرس دیدهاند. همین مردم روستا را نگران کرده بود و با چراغ نفتی در اول روستا منتظر گله ایستاده بودند. مادرها توی سیاه چادرها نشسته بودند و زیر لب صلوات میفرستادند تا بچهها زودتر برسند. فقط بچههای کوچک خوشحال بودند و داشتند کشک میخوردند.
مردان روستا صدای بع بع گله را از دور شنیدند. صدای فریادشان بلند شد و خدا را شکر کردند. زنها نفس راحتی کشیدند و بلند شدند تا سفره شام را آماده کنند. حاج عزیزالله پیشاپیش هم نگران شده بود. جلو رفت و به قاسم گفت: «بچهها دیر کردید. نگران شدیم.» قاسم دستش را بوسید و گفت: «ببخشید.. .» حاج عزیزالله تبری که در دستش بود را پایین آورد و گفت: «ترس از حمله پلنگها داشتیم.»
میشها راه خانه خود را میدانستند. هر یک به طرف خانه صاحب خود هجوم میبرد و به سرعت تفکیک شدند. قاسم در فکر فرو رفته بود و همانطور به گله خیره مانده بود. حسین برادر بزرگ قاسم جلو آمد و گفت: «بیا گوسفندها را بشمار که چیزی از دست نداده باشیم. معلوم است تا حالا کجا بودید؟»
قاسم دوید و ابتدای طویله ایستاد. یکی یکی اسم آنها را میگفت و از زیر دستش رد میشدند و میرفتند؛ کله بور، مور، سرسیاه، دم کوتاه… . همه بودند و چیزی کم نبود. حسین خیالش راحت شد و رفت. اما قاسم هنوز ایستاده بود و در فکر بود. رجب کنارش نشست و گفت: «تو فکری. کسی چیزی گفت ناراحت شدی؟» قاسم گفت: «نه. خب حق داشتند. ما باید زودتر برمیگشتیم. اما الان دارم به چیز دیگهای فکر میکنم.»
-به چی؟
-به قدرت خدا.
-یعنی چی!
-الان این گلهای که ما توی تاریکی دره آوردیم از کجا راه رو بلد بودن؟
-نمیدونم!
-دیدی چطور خودشون جلوتر از ما راه میومدن. حتی وقتی رسیدیم نیازی نبود ما بگیم هر کدوم صاحبش کیه و کدوم طویله بره. -راست میگیا!
-اینا همش قدرت خدا هست. درسته اینا حیوونن اما خدا بهشون یه نیرویی داده که راه رو پیدا کنن و برن. حتی از ما آدما بهتر.
-قاسم تو این حرفای قشنگ رو از کجا بلدی؟ بازم برام بگو.
صدای مادر قاسم از خانه بلند شد: «جگر گوشه بیا شام بخور. خسته شدی!» قاسم خندید و گفت: «فعلا غذای مامانم از همه چی قشنگتره. پاشو بریم.» ستارهها خیالشان از گله راحت شده بود و حالا داشتند از پنجره به قاسم نگاه میکردند.
منبع: از چیزی نمیترسیدم
رقیه بابایی
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب