به دنبال ردّپا
به نقل از خانم فاطمه سلیمانی:
یادم هست که سالها قبل، زمانی که پدر به شدت درگیر مسئلۀ ناامنی و مقابله با اشرار در جنوب شرق کشور بودند، مدتی حالشان خیلی بد بود. یکماهی میشد که اصلا در حال خودشان نبودند. مدتی بعد، مثلا یک یا دوماه که گذشت، تازه برای ما تعریف کردند که چه اتفاقاتی افتاده بوده است:
«اشرار معمولاً در کوهها زندگی میکردند. آن زمان خیلی قدرت داشتند و گروهی حرکت میکردند. ما دربهدر دنبالشان بودیم و سعی میکردیم هرجایی رد آنها را بزنیم. بارها به ردّ کاروانشان برخورده بودیم. جایی که اشرار از آنجا عبور کرده بود، همیشه یک ردپای کوچک در انتهای کاروانشان پیدا میکردیم. ردپای برهنۀ یک کودک. طوری که مشخص بود اشرار او را پابرهنه در کوه و بیابان به دنبال خودشان میکشانند... ذهن من تمام مدت درگیر آن ردپاهای کوچک بود. او که بود؟ در کاروان اشرار چه میکرد و چرا پابرهنه...؟ بیتاب بودم و راههای مختلف همه به بنبست میخوردند. پس با خدا معاملهای کردم.
هرطوری که میتوانستم پیگیری شدم. دست آخر، پاسخ معما را پیدا کردیم. در یکی از روستاهایی که مورد حملۀ اشرار واقع شده بود، خانوادهای بود که سرنخها به آنها میرسید. اشرار سراغشان رفته و از پدر خانواده پول خواسته بودند. آنها نمیتوانستند مبلغ را تامین کنند و نامردها هم در عوض، پسر چهارسالۀ آنها را به زور به عنوان غنیمت با خود برده بودند.
کلی نذر و نیاز کردم. گفتم خدایا! ما هرچقدر برنامه ریختیم که اینها را گیر بیندازیم، نشد! اینبار میخواهم سر این کودک بیگناه با تو معامله کنم. من اینبار فقط به نیت این بچه عملیات میکنم!
بسم الله گفتیم و کار به طرز عجیبوغریبی با موفقیت همراه شد! وقتی پسرک را نجات دادیم، نهساله شده بود! پنجسال از زمان ربودهشدنش میگذشت. از حالوروز پسرک و آثاری که روی بدنش مانده بود، مشخص میشد که آنها تمام خشابهای سنگینشان را به گردن آن بچۀ مظلوم میانداختند و او را پابرهنه بالای کوه میکشاندند.
وقتی بچه را پیدا کردیم، خیلی ژولیدهحال بود. آوردیمش و بردیمش حمام؛ به او رسیدگی کردیم؛ برایش اسباببازی و لباس نو خریدیم؛ شمارهای هم از خانۀ پدرومادرش پیدا کردیم. خودم تماس گرفتم. مادرش گوشی را برداشت. سلامعلیکی کردم و پرسیدم: «ببخشید حاجخانم، شما یه بچهای با این مشخصات داشتی؟»
انگار بندهخدا با این سوال وحشت کرد. تندوتیز گفت: «نه! من اصلا چنین بچهای نداشتم.» و تلفن را قطع کرد. درکش میکردم. بین مردمی که جنایات اشرار را دیده و چشیده بودند، ترسووحشت زیاد بود. دوباره زنگ زدم. گفتم: «حاجخانم، من اصلا با شما کاری ندارم! اصلا مشکلی نیست. فقط میخوام بدونم شما یه همچین بچهای داشتی یا نه.» مدام منکر میشد و فقط میگفت نه. از من اصرار بود و از او انکار! باز تلفن را قطع کرد. دفعۀ سوم که زنگ زدم، گفتم من فلانی هستم و از کرمان تماس میگیرم. اصلا یک لحظه گوشی دستتان باشد، با پسرتان صحبت کنید!»
بابا به اینجای خاطره که رسید، خیلی متأثر شد. تعریف کرد که وقتی گوشی را دست پسرک داده، مادرش پای تلفن از حال رفته بوده است. بعد از آن بود که پایان خوش قصه از راه رسید و بچه را صحیحوسالم، به آغوش مادرش برگرداندند. خدا میداند حاجقاسمی که دلش آنطور برای آهوهای در برف مانده میتپید، با دیدن ردپای برهنۀ آن کودک در کوه و بیابان چه ها کشیده بود و با چه حالی نذرونیاز کرده بود تا او را به خانه برگرداند.
ریحانه عارفنژاد
به نقل از خانم فاطمه سلیمانی:
یادم هست که سالها قبل، زمانی که پدر به شدت درگیر مسئلۀ ناامنی و مقابله با اشرار در جنوب شرق کشور بودند، مدتی حالشان خیلی بد بود. یکماهی میشد که اصلا در حال خودشان نبودند. مدتی بعد، مثلا یک یا دوماه که گذشت، تازه برای ما تعریف کردند که چه اتفاقاتی افتاده بوده است:
«اشرار معمولاً در کوهها زندگی میکردند. آن زمان خیلی قدرت داشتند و گروهی حرکت میکردند. ما دربهدر دنبالشان بودیم و سعی میکردیم هرجایی رد آنها را بزنیم. بارها به ردّ کاروانشان برخورده بودیم. جایی که اشرار از آنجا عبور کرده بود، همیشه یک ردپای کوچک در انتهای کاروانشان پیدا میکردیم. ردپای برهنۀ یک کودک. طوری که مشخص بود اشرار او را پابرهنه در کوه و بیابان به دنبال خودشان میکشانند... ذهن من تمام مدت درگیر آن ردپاهای کوچک بود. او که بود؟ در کاروان اشرار چه میکرد و چرا پابرهنه...؟ بیتاب بودم و راههای مختلف همه به بنبست میخوردند. پس با خدا معاملهای کردم.
هرطوری که میتوانستم پیگیری شدم. دست آخر، پاسخ معما را پیدا کردیم. در یکی از روستاهایی که مورد حملۀ اشرار واقع شده بود، خانوادهای بود که سرنخها به آنها میرسید. اشرار سراغشان رفته و از پدر خانواده پول خواسته بودند. آنها نمیتوانستند مبلغ را تامین کنند و نامردها هم در عوض، پسر چهارسالۀ آنها را به زور به عنوان غنیمت با خود برده بودند.
کلی نذر و نیاز کردم. گفتم خدایا! ما هرچقدر برنامه ریختیم که اینها را گیر بیندازیم، نشد! اینبار میخواهم سر این کودک بیگناه با تو معامله کنم. من اینبار فقط به نیت این بچه عملیات میکنم!
بسم الله گفتیم و کار به طرز عجیبوغریبی با موفقیت همراه شد! وقتی پسرک را نجات دادیم، نهساله شده بود! پنجسال از زمان ربودهشدنش میگذشت. از حالوروز پسرک و آثاری که روی بدنش مانده بود، مشخص میشد که آنها تمام خشابهای سنگینشان را به گردن آن بچۀ مظلوم میانداختند و او را پابرهنه بالای کوه میکشاندند.
وقتی بچه را پیدا کردیم، خیلی ژولیدهحال بود. آوردیمش و بردیمش حمام؛ به او رسیدگی کردیم؛ برایش اسباببازی و لباس نو خریدیم؛ شمارهای هم از خانۀ پدرومادرش پیدا کردیم. خودم تماس گرفتم. مادرش گوشی را برداشت. سلامعلیکی کردم و پرسیدم: «ببخشید حاجخانم، شما یه بچهای با این مشخصات داشتی؟»
انگار بندهخدا با این سوال وحشت کرد. تندوتیز گفت: «نه! من اصلا چنین بچهای نداشتم.» و تلفن را قطع کرد. درکش میکردم. بین مردمی که جنایات اشرار را دیده و چشیده بودند، ترسووحشت زیاد بود. دوباره زنگ زدم. گفتم: «حاجخانم، من اصلا با شما کاری ندارم! اصلا مشکلی نیست. فقط میخوام بدونم شما یه همچین بچهای داشتی یا نه.» مدام منکر میشد و فقط میگفت نه. از من اصرار بود و از او انکار! باز تلفن را قطع کرد. دفعۀ سوم که زنگ زدم، گفتم من فلانی هستم و از کرمان تماس میگیرم. اصلا یک لحظه گوشی دستتان باشد، با پسرتان صحبت کنید!»
بابا به اینجای خاطره که رسید، خیلی متأثر شد. تعریف کرد که وقتی گوشی را دست پسرک داده، مادرش پای تلفن از حال رفته بوده است. بعد از آن بود که پایان خوش قصه از راه رسید و بچه را صحیحوسالم، به آغوش مادرش برگرداندند. خدا میداند حاجقاسمی که دلش آنطور برای آهوهای در برف مانده میتپید، با دیدن ردپای برهنۀ آن کودک در کوه و بیابان چه ها کشیده بود و با چه حالی نذرونیاز کرده بود تا او را به خانه برگرداند.
ریحانه عارفنژاد
نظر
ارسال نظر برای این مطلب