مطالب

گاو شاخ زن


سه شنبه , 31 مرداد 1402
گاو شاخ زن

تابستان بود و مدرسه تعطیل. این یعنی دیگر نیاز نبود قاسم و تاج علی و احمد و بچه‌های صمد از سیاه چادرشان در کوهستان تا مدرسه که در روستای قنات ملک بود پیاده بروند و خسته برگردند. اما قاسم از بیکاری بدش می‌آمد و تصمیمش را گرفته بود. می‌خواست کمکی برای پدرش باشد و تنهایی گاو نر شاخ زن را تا ده بعدی ببرد و برساند به عمه‌اش و خودش تنها برگردد.



ده عمه‌ سرسبز بود و درخت‌های گردوش تا آسمان بالا رفته بود. چشمه داشت و آب خنکی که از برف روی کوه‌ها جاری شده بود. اما مسیری که به روستا می‌رسید خاکی بود و پر از خار. تاج علی و احمد به قاسم می‌گفتند که تو فقط ده سالت است و تا وسط راه هم نمی‌توانی با این گاو بداخلاق بروی. مطمئن باش همین که تنها شدی تو را چنان پایین می‌اندازد و فرار می‌کند که پشیمان می‌شوی. اما قاسم در چشم‌هایش شجاعتی بود که بدون اینکه حرفی بزند آن‌ها فهمیدند تصمیمش را گرفته و همانطور که قبلا گفته فردا صبح زود راه می‌افتد.



آفتاب تازه بالا آمده بود که مشهدی حسن پدر قاسم او را سوار بر گاو شاخ زن کرد و به خدا سپردش. قاسم بقچه‌ نون پنیرش را محکم گرفت و با چوب بلندی که در دست دیگرش بود راه افتاد. از سیاه چادر که دور شد دیگر فقط صدای سم گاو می‌آمد و نسیمی که بین خارها چرخ می‌زد. گاو مغرور حاضر به فرمانبری نبود. چند قدمی که می‌رفت با سر به پاهای کوچک قاسم می‌کوبید و سرکشی می‌کرد. اما قاسم سرسخت‌تر از او بود. بند دور گردنش را می‌کشید و هدایتش می‌کرد.



گرما بیشتر شده بود و گاو عصبانی‌تر. با اینکه بیشتر راه با هم آمده بودند اما هنوز گاو شاخ زن دست بردار نبود. دو پای عقبش  را بالا می‌آورد و محکم زمین می‌زد تا قاسم را بیاندازد. اما قاسم طناب را محکم در دست گرفته بود و فقط یک حرف را با خودش تکرار می‌کرد. نباید خسته شوم. باید طاقت بیاورم. زود خسته شدن مال آدم‌های ضعیف است نه من. او آنقدر مقاومت کرد تا اینکه گاو خسته شد و دوباره راهش را گرفت و پیش رفت. قاسم تمام تنش درد گرفته بود. اما این درد را دوست داشت. چون پیروزی را با همین درد می‌چشید. یکدفعه سرسبزی درخت‌های گردوی ده خودشان را نشان دادند. قاسم با گردنی برافراشته وارد ده شد و گاو از خستگی مایی گفت و کنار در خانه عمه نشست.



منبع: از چیزی نمی‌ترسیدم



نویسنده : رقیه بابایی
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

دختر عزیز من آرامش من فدای آرامش آنان
سه شنبه , 25 اردیبهشت 1403

دختر عزیز من آرامش من فدای آرامش آنان

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
دوشنبه , 24 اردیبهشت 1403

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان

ای چشم تو شیشه عمر من...
شنبه , 22 اردیبهشت 1403

ای چشم تو شیشه عمر من...

تلاش مذبوحانه
جمعه , 21 اردیبهشت 1403

تلاش مذبوحانه