مطالب

ژنرال متواضع


جمعه , 27 مرداد 1402
ژنرال متواضع

مُرسی، رئیس جمهور مصر شده بود. مردی درشت هیکل و عینکی بود با  ریش­ های جوگندمی که تا منتهی الیه غبغب ادامه داشت و صورتش را پهن ­تر از آن چیزی که بود، نشان می­داد. او رهبری حزب آزادی و عدالت، شاخه سیاسی جنبش اِخوان المسلمین را برای مدتی عهده دار بود. مُرسی نخستین رئیس جمهور دموکراتیک تاریخ مصر بود. قرار شد تیم اصلی ریاست جمهوری ایشان بیایند تهران برای توافق همکاری مشترک بازرگانی و توریسم. گروهی را برای استقبالشان، به فرودگاه فرستادیم. آمدند و مذاکرات انجام شد. وقتی توافق­ ها نهایی شد، رئیس هیئت مصری گفت: «میشه ما وَلو برای پنج دقیقه ژنرال سلیمانی را ببینیم؟»



آن روزها سردار سلیمانی پرونده حمایت از فلسطین و مبارزه با اسرائیل را دنبال می­ کرد و مصری­ ها در موضوع فلسطین حساسیت داشتند؛ جریان اخوانی بودند و خودشان را انقلابی می­دانستند.



مانده بودم چه کنم؟ از آنها اصرار و از من انکار! برایشان مهم بود سردار را ببینند. گفتم: «نمیشه بین مأموریت شما و ژنرال سلیمانی نسبتی نیست.» کلافه شده بودم. تلاش­ هایم برای قانع کردنشان بی ­فایده بود و مُرغشان یک پا داشت. می ­گفتند: «آقای مُرسی از ما خواسته است سردار را ببینیم. این برای ما خیلی خوب است که در مصر بگوییم با سردار ملاقات داشته­ ایم.» بلند شدم؛ چند قدمی فاصله گرفتم در حالی که گوشی را از جیب بغل کت لاجوردی رنگم بیرون آوردم. در ذهنم مسئله را همزمان با صفحه گوشی در دستم، بالا پایین می­کردم. زنگ زدم به حاج قاسم. حاجی گفت: «اگه فکر میکنی لازمه با من ملاقات کنن، ایرادی نداره.»



سردار جلوی در اتاق ملاقات منتظر بود. مصری­ ها را به ­ترتیب مقام معرفی کردم. خوش­و­بشی کردند و رفتند داخل. درحال نشستن بودیم که صدای زنگ تلفن که گویا فوری هم بود، سردار را به بیرون اتاق کشاند. با نگاه­ هایشان اتاق را کاویدند و یک دقیقه­ ای نشده بودکه مسئول هیئت مصری پرسید: «ژنرال سلیمانی نیامده هنوز؟» گفتم: «ژنرال همین آقایی بود که جلوی درمعرفی­تون کردم و الان با شما احوالپرسی کرد.» نگاهی به همدیگر کرده، سری تکان دادند و شانه ­ای بالا انداختند. سپس با تعجب به من زُل زدند. فکر کردند سرشان کلاه گذاشته ­ام؛ یک نفر را آورده ­ام و گفته­ ام این ژنرال سلیمانی­ است. دو نفرشان سرهاشان را به هم نزدیک کرده و درِگوشی چیزی به هم می­ گفتند. یکی با گوشه­ ی چشمش نگاه­ های ریزی به من می­کرد و در حالی که انگشتان دست ها در هم قفل بود، مدام سرش را به نشانه تأکید تکان می­داد.



باور نکردند؛ تا وقتی دَر با تقی باز شد و سردار آمد و هم­ کلام شدند. حرف ها و نکاتش را که شنیدند، نگاهش را که دیدند، تازه فهمیدند جای درستی آمده ­اند. ملاقات تمام شد. در راه برگشت بودیم که گفتند: «ما تصورمون از ژنرال سلیمانی یه آدم اخموی بداخلاق بود؛ نه این مرد! ما توی تاریخ عمر سیاسی­مون ژنرال عالی رتبه­ ی معروف بین ­المللی که هیچ، ژنرال مصری هم ندیده بودیم که این اندازه متواضع باشه اون قدر عمیق  راهبردی صحبت کنه.»



راوی: حسین امیرعبداللهیان



منبع: برنامه تلویزیونی جهانمرد، پخش شده از شبکه افق سیما



نویسنده : خدیجه بهرامی نیا
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...