از کنار صف نماز جماعت رد شدم، دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته، رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم، آمدم رو به رویش نشستم، دستش را گرفتم، پیشانیش را بوسیدم، التماس دعا گرفتم و رفتم، انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاجقاسم آمده حرم، از لابهلای صفهای نماز میآمدند پیش حاجی، آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند، وقت رفتن گفت: «آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم، شما امانت برادرهای من هستید» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا . . .
کتاب: سلیمانی عزیز
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب