چند روز مانده بود به انتخابات. خیابان ها آراسته به پوسترها و بنرهای انتخاباتی بود. بعضی از مسیرها و خیابانها در قُرق چهرهی سیاسی خاصی بود و در جایی، تصویرشان کنار هم دیده میشد. گاهی در کوچه ای تنگ و بن بست، آنها روبروی هم بودند. صدای سوت و تشویق ستادهای انتخاباتی، برای لحظه ای حواس ها را به سمت خود جلب می کرد. هیاهوی انتخابات در چند روز باقیمانده بالا گرفته بود. قاعدتا من نیز مانند اغلب مردم تا آن موقع، گرایش و کاندید مورد نظرم را بررسی کرده بودم. تب مناظرات نه تنها بین کاندیداها، بلکه میان سلیقه های مختلف حزبی، سیاسی و مردمی بالا گرفته بود. بعضی ها هم که در شک و دودلی بودند نگاهشان به دهان بزرگانی بود که قبولشان داشتند.
روزی در جمعی پیش حاج قاسم نشسته بودم. به موازات شرایط و زمانی که در آن بودیم حرف از فلان گروه و حزب سیاسی شد. سر و صداها زیاد شد. بحث ها که بالا گرفت، میان حرف یکی شان پریدم تا آتشِ تَنِش را خفه کنم. رو به حاج قاسم کردم؛ محکم و واضح پرسیدم: «حاجی! نظرت راجع به فلانی و فلانی چیه؟» تا آن لحظه او را ساکت دیده بودم که به حرف های بقیه گوش میداد. طفره رفت. هیچ وقت راجع به کسی نظر مستقیم نمیداد. در نهایت گفت: «ببین مهدی! اگه همه اینایی که اسم بردی؛ این حزب، اون حزب، این جناح، اون جناح، این آدم، اون آدم؛ همه شون برن یه سمت و حضرت آقا تنهایی خودش یه سمت دیگه باشه، من میرم همون سمتی که آقا وایساده.» بعد هم نگاه مهربانی کرد و گفت: «اگه میخوای عاقبت بخیر بشی، اگه میخوای راه رو درست بری، گوشِت به صحبتای آقا باشه.»
سری به نشانه ی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم. میان تاریکی ذهن و در اعماق نشخوارهای سلولی مغزم، نوری سوسو زد. فانوسی دستمان داد که نه تنها مسیر انتخابات، بلکه مسیر حرکت در زندگی وِلایی را برایمان روشن ساخت.
راوی: مهدی صدفی
منبع: شهیدانه، تهیه شده در مؤسسه رسانهای شهیدانه رفسنجان
خدیجه بهرامی نیا
روزی در جمعی پیش حاج قاسم نشسته بودم. به موازات شرایط و زمانی که در آن بودیم حرف از فلان گروه و حزب سیاسی شد. سر و صداها زیاد شد. بحث ها که بالا گرفت، میان حرف یکی شان پریدم تا آتشِ تَنِش را خفه کنم. رو به حاج قاسم کردم؛ محکم و واضح پرسیدم: «حاجی! نظرت راجع به فلانی و فلانی چیه؟» تا آن لحظه او را ساکت دیده بودم که به حرف های بقیه گوش میداد. طفره رفت. هیچ وقت راجع به کسی نظر مستقیم نمیداد. در نهایت گفت: «ببین مهدی! اگه همه اینایی که اسم بردی؛ این حزب، اون حزب، این جناح، اون جناح، این آدم، اون آدم؛ همه شون برن یه سمت و حضرت آقا تنهایی خودش یه سمت دیگه باشه، من میرم همون سمتی که آقا وایساده.» بعد هم نگاه مهربانی کرد و گفت: «اگه میخوای عاقبت بخیر بشی، اگه میخوای راه رو درست بری، گوشِت به صحبتای آقا باشه.»
سری به نشانه ی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم. میان تاریکی ذهن و در اعماق نشخوارهای سلولی مغزم، نوری سوسو زد. فانوسی دستمان داد که نه تنها مسیر انتخابات، بلکه مسیر حرکت در زندگی وِلایی را برایمان روشن ساخت.
راوی: مهدی صدفی
منبع: شهیدانه، تهیه شده در مؤسسه رسانهای شهیدانه رفسنجان
خدیجه بهرامی نیا
نظر
ارسال نظر برای این مطلب