اصرار نوجوان برای حضور در جبهه
دههی شصت در روزهای جنگ، حاج قاسم فرماندهام بودم. اردوگاهمان سد دز بود. یک اردوگاه آموزشی برای سربازان قبل از اعزامشان. یک روز حاج قاسم دستور دادند همهی بچههای زیر پانزده سال را بفرستیم عقب.
در میان رزمندهها، نوجوانان کم سن و سال زیادی بودند که با روشهای مختلفی به جبهه آمده بودند. هر بار که میخواستیم برشان گردانیم؛ با مقاومتشان مواجه میشدیم. بعضیهايشان را چند بار برمیگرداندیم ولی باز بین نیروهای جدید سر و کلهشان پیدا میشد. یک بار بین اعزامیها پسری را دیدم که به زور قدش به کمر بقیهی رزمندهها میرسید!
اولین بار ازش پرسیدم از کجا اعزام شده. گفت: «از زهک زابل.»
با تعدادی جوان دیگر از زابل اعزام شده بودند. همهی آنها را تقسیم کردم. بجز آن پسر را. یک ماشین پیدا کردم که برمیگشت عقب. سپردم آن پسر را ببرد عقب. اولش گفته بود نمیرود. سرم شلوغ بود و نگرانی جان او شده بود قوز بالا قوز. به یکی از سربازها گفتم شده بغلش کنند و به زور توی ماشین بگذارندش؛ این کار را بکنند.
روز بعد چند دور محوطه را دویده بود؛ و دست آخر برش گردانده بودند. یکی دو ماه دیگر دوباره پیدایش شد. این بار یک شناسنامه آورده بود. طبق شناسنامه بیست و چهار سالش بود.
پرسیدم: «این شناسنامه مال کیه؟»
میگفت مال خودش است. بالاخره گفت راستش را می گوید تا نگهش داریم. شناسنامه برادر بزرگترش بود. گفتم: «فردا هفت صبح یه ماشین میره عقب، باهاش برگرد.»
خودم برای کاری رفتم سمت خط. وقتی برگشتم؛ گفتند صبح پسر را پیدا نکردهاند تا برش گردانند. و من همچنان پیگیرش بودم.
شب وقتی چادر فرماندهی جمع شدیم؛ حاج قاسم گفتند:
«امروز جلوی چادر نشسته بودم. دیدم یک نوجوانی از تل بالا میآید. آمد روی تپهای که بالایش چادراست. یک تیربار روی شانههایش گذاشته بود. خشاب نوار تیربار را دور کمر و گردنش پیچیده بود. غرق فشنگ بود. کلاهخود آهنیاش خیلی بزرگتر از سرش بود و میافتاد روی چشمهایش. پوتینش هم بزرگتر از پایش بود و با کمک بند به مچ پایش بسته شده بود. آمد پیش من و شروع کرد به گریه.»
حاج قاسم پرسیده بودند: «چرا گریه میکنی؟»
پسر جواب داده بود: «من آمدم تا با هرکسی که شما بگویید مسابقه بدهم. به هر تپهای که شما گفتید میروم و تیراندازی میکنم. من بچه کوهم. به قدم نگاه نکنید.»
حاج قاسم میگوید: «خب که چی؟»
پسر گفته بود: «دستور دادی من را برگردانند. من را برنگردان. این کار را نکن.»
حاج قاسم خیلی تحت تاثیر او قرار گرفته بودند. میگفتند اگر ما این گرد را تبدیل به یک اکسیر کنیم؛ با پاشیدن آن به جامعه میتوانیم زندگیها را عوض کنیم.
رقیه پورحنیفه
دههی شصت در روزهای جنگ، حاج قاسم فرماندهام بودم. اردوگاهمان سد دز بود. یک اردوگاه آموزشی برای سربازان قبل از اعزامشان. یک روز حاج قاسم دستور دادند همهی بچههای زیر پانزده سال را بفرستیم عقب.
در میان رزمندهها، نوجوانان کم سن و سال زیادی بودند که با روشهای مختلفی به جبهه آمده بودند. هر بار که میخواستیم برشان گردانیم؛ با مقاومتشان مواجه میشدیم. بعضیهايشان را چند بار برمیگرداندیم ولی باز بین نیروهای جدید سر و کلهشان پیدا میشد. یک بار بین اعزامیها پسری را دیدم که به زور قدش به کمر بقیهی رزمندهها میرسید!
اولین بار ازش پرسیدم از کجا اعزام شده. گفت: «از زهک زابل.»
با تعدادی جوان دیگر از زابل اعزام شده بودند. همهی آنها را تقسیم کردم. بجز آن پسر را. یک ماشین پیدا کردم که برمیگشت عقب. سپردم آن پسر را ببرد عقب. اولش گفته بود نمیرود. سرم شلوغ بود و نگرانی جان او شده بود قوز بالا قوز. به یکی از سربازها گفتم شده بغلش کنند و به زور توی ماشین بگذارندش؛ این کار را بکنند.
روز بعد چند دور محوطه را دویده بود؛ و دست آخر برش گردانده بودند. یکی دو ماه دیگر دوباره پیدایش شد. این بار یک شناسنامه آورده بود. طبق شناسنامه بیست و چهار سالش بود.
پرسیدم: «این شناسنامه مال کیه؟»
میگفت مال خودش است. بالاخره گفت راستش را می گوید تا نگهش داریم. شناسنامه برادر بزرگترش بود. گفتم: «فردا هفت صبح یه ماشین میره عقب، باهاش برگرد.»
خودم برای کاری رفتم سمت خط. وقتی برگشتم؛ گفتند صبح پسر را پیدا نکردهاند تا برش گردانند. و من همچنان پیگیرش بودم.
شب وقتی چادر فرماندهی جمع شدیم؛ حاج قاسم گفتند:
«امروز جلوی چادر نشسته بودم. دیدم یک نوجوانی از تل بالا میآید. آمد روی تپهای که بالایش چادراست. یک تیربار روی شانههایش گذاشته بود. خشاب نوار تیربار را دور کمر و گردنش پیچیده بود. غرق فشنگ بود. کلاهخود آهنیاش خیلی بزرگتر از سرش بود و میافتاد روی چشمهایش. پوتینش هم بزرگتر از پایش بود و با کمک بند به مچ پایش بسته شده بود. آمد پیش من و شروع کرد به گریه.»
حاج قاسم پرسیده بودند: «چرا گریه میکنی؟»
پسر جواب داده بود: «من آمدم تا با هرکسی که شما بگویید مسابقه بدهم. به هر تپهای که شما گفتید میروم و تیراندازی میکنم. من بچه کوهم. به قدم نگاه نکنید.»
حاج قاسم میگوید: «خب که چی؟»
پسر گفته بود: «دستور دادی من را برگردانند. من را برنگردان. این کار را نکن.»
حاج قاسم خیلی تحت تاثیر او قرار گرفته بودند. میگفتند اگر ما این گرد را تبدیل به یک اکسیر کنیم؛ با پاشیدن آن به جامعه میتوانیم زندگیها را عوض کنیم.
رقیه پورحنیفه
نظر
ارسال نظر برای این مطلب