سه سال در محاصرهاید. رنگ شکر و میوه و گوشت ندیدهاید. بچهها کمبود کلسیم گرفتهاند و نرمی استخوان بیداد میکند. پلاستیک سوزاندهاید و دودش چشمهایتان را قرمز کرده تا نان خشکی درست کنید و دندانهایتان را به جنگ با آنها بفرستید. سه سال است که شبها با هر شب بخیر با بچههایتان برای همیشه خداحافظی میکنید. معلوم نیست موشک صبح تن کدام کودک را طعمه کرده باشد. تک تیراندازها حتی وقتی اعلام آتش بس شده، قناصه فرو میکنند در مغز جوانهای هم محلهای تان. سه سال است کابینتها و قابلمهها هیچ کاری ازشان برنمیآید. برق نیست. آب کم است. غذای روز و شب بچهها یک تکه نان خشک است که اگر خیلی بخواهید هوایشان را داشته باشید رویش روغن زیتون میمالید و آنها را با دنیایی از حسرت کودکی تنها میگذارید. سه سال است که تحمل کردهاید بدتر از اینها را. صدایتان درنیامد. البته شما خواستید که صدایتان را بشنوند ولی نگذاشتند. اجازه ندادند کسی شما را ببیند، بشناسد، برایتان صدا بلند کند. دلیلش این است که شیعهاید. در قبله و دین و پیامبرتان برابرید ولی خب چون علی را دوست دارید پس باید بهایش را بپردازید. روزهای محاصره را با اشک و دعا و صبر لب گزیدید تا خبر آمد میخواهند مبادلهتان کنند. از روستایی که همه عمر باهاش خاطره ساختید باید بروید. برای آخرین بار به خانه نگاه میکنید. به آجرهایی که با رنج روی هم گذاشته بودید. به اسباب و اثاثیهای که جهازتان بوده و قرار بود بنشینند گوشهای از خانه و خوشبختیتان را نگاه کنند. به اسباب بازیهای بچهها که هر کدامشان برق خاطرهای را در ذهنتان روشن میکنند. در را قفل میکنید و کلید را توی دستهایتان فشارمیدهید. با اینکه میدانید دیگر به کار نمیآید میگذاریدش توی جیبتان. سوار اتوبوس میشوید. به گذرگاه راشدین میرسید. چند روز لباس سیاهها و تفنگ به دستها بدون آب و غذا در همان اتوبوس زندانیتان میکنند و ترس میریزند به جان بچههایتان. بعد از دو، سه روز میگویند همه پیاده شوید. روی جدول کنار خیابان مینشینید. گشنه و تشنه. زیر تیغ تیز آفتاب. ماشینِ پُر از پفک و چیپس نزدیک میشود. لبهای خشک و پوسته پوسته شده بچهها میخندد. میدوند سمتش. یکهو همهجا تاریک میشود. زمان میایستد. ماشین منفجر شده. بچهها بدنهایشان متلاشی شده. بعضی هایشان دارند توی آتشی که به دست و پایشان نشسته میسوزند. دست هایی زمخت بچهها را چنگ میزنند و میفرستند توی ماشینی. مجروحها را هم. پفک بمب بود. چیپسهایشان بوی خون میداد. این تکهای از ماجرای پانصد شهید و مفقودی بود که اهل الفوعه و کفریا سوریه بودند و داعش وحشیگری را در حقشان تمام کرد. لیلی أسود مادری است که آن روزها را جرعه جرعه زندگی و ثبت کرده تا روزی به گوش دنیا برسد. «پانصد صندلی خالی» روزنوشتهایش از روزهای محاصره است. تاریکی و ناامیدی مردم سوریه بعدها با مشعلی که حاج قاسم به دست گرفت نابود شد. روشن شد آن همه ظلمت. روز شد آن همه شب. خیال کردند مشعل دار که زمین بخورد نورش هم خاموش میشود. نورش جهانی شد. فراگیر شد. طوفان شد. طوفان الاقصی. دارند دست و پا میزنند در این طوفان. تنفر و زجر بیگناهها دارد تقاص پس میگیرد از گناهکاران. باز جنگ شد بین انسانیت و توحش. بین حق و باطل. بین مظلوم و ظالم. مشعلدار هنوز بیدار است. نگاهمان میکند. گاهی میآید و دست کودکی را میگیرد و از آوار بیرون میآورد. گاهی تیر غیب میزند به فرمانده صهیون. گاهی گوشهی بیمارستانی در غزه چشم تر میکند به دعا. گاهی جرئت میریزد در دل جوان فلسطینی و مصداقی میشود برای این آیه : «شهدا زندهاند و نزد پروردگار خود روزی میخورند»
فاطمه اِکرارمضانی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب