بر بلندی تپهای ناشناس، از سرزمین خستهی عراق نشسته است. به دیوار کوتاهی که شاید حکم سنگر دارد تکیه داده. گرمای نگاه و اطمینان کلامش آرامشی ژرف به دل آدم می اندازد. وسعت نگاه حاج قاسم وجود خبرنگار را در بر میگیرد.
خبرنگار می پرسد:« حاج آقا تمام شد الحمدالله؟»
سردار میگوید:« نه. هنوز شروعشه. یک مرحله از سختیاش تموم شد.» جذبهی نگاهش همچنان به مخاطب شوق سخن گفتن میدهد. خبرنگارمیگوید:« چون گفتن توی آب فرات وضو گرفتید، و برگشتید.»
سردار حرفش را تکرار میکند:« این یک مرحله سختیاش بود. دعا کنید. خدا قبول کند.»
خبرنگاراما دست بردار نیست. میپرسد:«حاج آقا اینا از اینجا برن شهرهای جنوبی ایمن میشن؟»
سردار پاسخ میدهد:« این بزرگترین، و سختترین، عملیات ماست.» گرمای نگاهش روی دست هایش متمرکز میشوند. و شاید انگشتری که، میراث یک ملت شد. ادامه می دهد: « خدا کمک کنه تموم میشه. »
خبرنگار:« خسته نباشید.»
سردار نگاه مهربانش را به خبرنگار میدوزد، لبخند میزند، و میگوید: «خداحافظ شما.»
زهره مؤمنیان
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب