در جلسه تقدیر از ابومهدی المهندس در مسجد مقدس جمکران، او دستخالی نیامده بود. پرچم متبرک حرم عسکریین، همراهش بود. بعد از بازپسگیری سامراء در جریان حمله داعش، این پرچم به او رسیده
بود. رندی کرده و از او خواستم آن را به من هدیه دهد. با شرط پذیرفت: «دعا برای شهادت.» پرچم راگرفتم، اما برای سلامتیاش دعا کردم.
موقع خداحافظی تأکید کرد: «دعا کنید شهید شم. دعا کنید یه جور شهید شم که نتونن بدنمو تشخیص بدن.»
*
یک خبر فوری روی گوشیام آمد که فرودگاه بمباران شده است. اصلا ذهنم به این سمت نرفت که ابومهدی فرودگاه رفته باشد و حتی قرار است حاج قاسم به عراق بیاید. ابومهدی گفته بود که نزدیک هستم و زود برمیگردم. نگرانی نداشتم و حتی فکر میکردم که گروههای مقاومت، آمریکاییها را زدهاند. آرام آرام اخبار بیشتری میآمد تا اینکه شنیدم تشریفات حشدالشعبی در فرودگاه را زدهاند.
وقتی رسیدم فرودگاه، هیچ قطعهای از بدنش نمانده بود. در همان تاریکی روی زمین نشسته بودم و دنبال تکه پارههای بدنها میگشتم. تکهای از پشت سر پیدا کردم که مو داشت. موها دوده گرفته بود. آنها را شستم و متوجه شدم متعلق به ابومهدی است.
مهدیه مظفری
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب