مطالب

هم بازی


سه شنبه , 23 بهمن 1403
هم بازی
برگهای پاییزی، حیاط را پر کرده بودند. صدای هیاهوی بچهها تا چند خانه آنطرفتر هم شنیده میشد.
«من برم ببینم آخه، اینا دارن چیکار میکنن که حیاط رو گذاشتن رو سرشون.»
بابا یک عبای پشمی قهوهای رنگ انداخت روی دوشش، و رفت سراغ نوهها، که داشتند توی حیاط بازی میکردند. هر وقت میرفتیم خانهشان، با نوههایش هم بازی میشد؛ میشد یکی مثل خودشان؛ اما اینبار جدیتر از همیشه گفت و رفت.
«فک کنم بابا امروز خستهست؛ و حوصله نداره. سر و صدای بچهها کلافش کرده.»
پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. آفتاب بیجان پاییزی افتاده بود وسط حیاط. حیاط با برگ‌های خزان زدهی رنگانگ فرش شده بود. بابا خوابیده بود کف حیاط و بچهها برگهای زرد، و نارنجی را ریخته بودند روی سر و بدنش. بابا استتار شده و همرنگ محیط شده بود. بچهها ذوق زده میخندیدند؛ و شادی میکردند. میچرخیدند دور بابا. و برگ‌ها رقصان میآمدند و میافتادند روی او. برای چیزی غیر از آنچه که از او انتظار میرفت متصور شده بودم، خجالت کشیدم.
بابا فرمانده نظامی بود و ذات کارش خشن و زمخت؛ ولی لطیف بود و خوش قلب و مهربان. با کودکان چون پدر عطوفت داشت، و با دشمنان سرسخت و مقتدر. برای او فرقی نمیکرد فرزند و نوهی خودش است، یا فرزندی دیگری. او همهی فرزندان ایران را پدر بود و به آنها مهر میورزید.

خدیجه بهرامینیا


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

رابطه مذهب و کشور
چهارشنبه , 20 فروردین 1404

رابطه مذهب و کشور

ترامپ قاتل حاج قاسم است
چهارشنبه , 20 فروردین 1404

ترامپ قاتل حاج قاسم است

چشم و دل دانی چه خواهند این حوالی؟
یکشنبه , 17 فروردین 1404

چشم و دل دانی چه خواهند این حوالی؟