دم عید بود. همراه خانواده رفته بودیم شهرستان، به پدر و مادرمان سر بزنیم و هوایی عوض کنیم. دخترم با خواهرزادههایم سفرهی هفت سین پهن میکرد؛ و جمع خانواده بعد از چند ماه جمع شده بود دور هم. دو سه روزی بود که پیش خانواده بودم. چند ساعت مانده به تحویل سال، همکارم تماس گرفت. فکر کردم میخواهد نوروز را پیشاپیش تبریک بگوید. خط سبز روی صفحه را کشیدم و تماس را جواب دادم. کوتاه و مختصر گفت.
«شهردار میگه هرجا هستی بیا. باید به اوضاع شهر رسیدگی کنیم.»
پرسیدم: «مگه چی شده؟»
«سیلاب راه افتاده تو استان. وضع روستاهای غربی به مراتب خرابه.»
تلویزیون را روشن کردم. گزارش سیلاب از شبکه خبر پخش میشد. چارهای نبود. شهردار احضار کرده بود و باید برمیگشتم. شرایط را برای خانواده توضیح دادم و خداحافظی کردم. تنهایی برگشتم. حال و حوصله برایم نمانده بود. دلیل اصرار شهردار را نمیفهمیدم. آن هم شب عیدی.
سال تحویل را در جاده بودم. چند ساعت بعد بالاخره رسیدم. اوضاع مرکز استان خوب بود. فقط خیابانها دچار آبگرفتی شده بودند. برای نیروهای هلالاحمر و مدیریت بحران، ستاد آماده باش زده بودند. شهردار رفته بود سراغ روستاهای سیل زده. من هم خودم را رساندم بهشان.
با خودم گفتم یکی دوتا روستا و منطقه را سر میزنیم و برمیگردیم. شهردار ولی بیخیال ماجرا نبود. تا کمر خیس شده بودیم. و بین مردم سیل زده میچرخیدیم. دومین روستایی که رفتیم، پیرزن لاغر و رنجوری را دیدیم که بین وسیلههای خانهاش سرگردان میچرخید. بعضی وسیلههای خانهاش روی آب شناور بودند و از حیاط خانه میآمدند بیرون!
شهردار خودش را رساند به در حیاط خانه. «یاالله» بلندی گفت. صدایمان کرد برویم کمک پیرزن. خودش رفت جلو تلوزیون را از روی میز برداشت و گذاشت روی بلندی. پیرزن پشت سرمان با صدای بلند دعایمان میکرد. رفتم جلو و زیر گوش شهردار گفتم.
«حاجی این همه آدم تو این شهر هست.شما چه لزومی داره بیای وسيله خونه مردم جابهجا کنی؟» شهردار لبخندی زد و گفت.
«الگوی ما بهمون این طوری یاد داده.» تلفن خانه را برداشت داد دستم.
«کیو میگید حاجی؟»
شهردار عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و رفت سمت لحاف تشکهای روی هم چیده شده، که تا نصفشان زیر آب بود.
«شهید سلیمانی رو میگم. من زمان آزادسازی حلب کنارشون بودم. داعش حلب رو محاصره کرده بود و مردم رو کرده بود سپر بلای خودش. موقعی که قرار شد مردم آزاد بشن و شهر رو ترک کنن؛ دیدیم سردار سلیمانی یه وانت گرفته دست خودش! پیرمرد و پیرزنها رو سوار میکرد و میرسوند اردوگاه مردمی حلب. باز دوباره با همون وانت برمیگشت، و همین کارو تکرار میکرد. اون روز منم به سردار همین حرف شمارو زدم. گفتم شما سرداری! این همه آدم اینجا هست. در شأن شما نیست، هی با وانت آدم ببری بیاری! میدونی سردار چی گفتن؟»
تشکها را از دست شهردار گرفتم و گذاشتم کنار وسیلههایی که خشک مانده بودند. شهردار ادامه داد.
«سردار یه جمله گفتن. «این بندگان خدا مظلومن.» بعدش سریع ازم پرسیدند؛ «پوشاک زمستانی و پتو و لوازم خواب لازم مردم رو پیگیری کردم یا نه؟ گفتن هوا سرده. باید بهداشت و درمان و اسکان مردم رو جدی و فوری پیگیری کنیم.»»
شهردار داشت میرفت توی آشپزخانه که برگشت و گفت.
«محسن جان! من گاهی وقتی تلاش و عشق سردار به اون آدمها رو میدیدم؛ فکر میکردم سردار دارن برای مادر، پدر و خواهر برادر خودشون برخورد میکنن. این مادر هم مثل مادر من و شماست. خدایی نکرده خونه زندگی مادرت رو سیل بگیره؛ نمیری کمکش؟ مسئولیتی که گردن من و شماست؛ ایجاب میکنه از خانواده خودمون به مردم بیشتر توجه کنیم.مثل سردار.»
یاد دخترم افتادم. سین هشتم سفره هفتسین را، با عکس سردار سلیمانی کامل کرده بود. با صدای شهردار به خودم آمدم. یک طرف یخچال را گرفتیم و دوتایی بلندش کردیم تا بیشتر از آن توی آب نماند. موبایلم را از جیبم درآوردم و زنگ زدم به همکارم، که میدانستم خانه است. برایش از وضعیت تعریف کردم و خواستم که او هم بیاید کمک. تا چند روز کارمان همین بود. از یک طرف پیگیر رسیدگی استانی بودیم و از طرف دیگر بین مردم میگشتیم تا از نزدیک ببینیم مشکلشان چیست؛ و ما چه کمکی میتوانیم انجام دهیم. دلم برای دختر کوچک خودم تنگ شده بود ولی تکتک بچههای آن خانههای سیلزده را مثل دختر خودم میدیدم. درست مثل سردار.»
رقیه پورحنیفه
«شهردار میگه هرجا هستی بیا. باید به اوضاع شهر رسیدگی کنیم.»
پرسیدم: «مگه چی شده؟»
«سیلاب راه افتاده تو استان. وضع روستاهای غربی به مراتب خرابه.»
تلویزیون را روشن کردم. گزارش سیلاب از شبکه خبر پخش میشد. چارهای نبود. شهردار احضار کرده بود و باید برمیگشتم. شرایط را برای خانواده توضیح دادم و خداحافظی کردم. تنهایی برگشتم. حال و حوصله برایم نمانده بود. دلیل اصرار شهردار را نمیفهمیدم. آن هم شب عیدی.
سال تحویل را در جاده بودم. چند ساعت بعد بالاخره رسیدم. اوضاع مرکز استان خوب بود. فقط خیابانها دچار آبگرفتی شده بودند. برای نیروهای هلالاحمر و مدیریت بحران، ستاد آماده باش زده بودند. شهردار رفته بود سراغ روستاهای سیل زده. من هم خودم را رساندم بهشان.
با خودم گفتم یکی دوتا روستا و منطقه را سر میزنیم و برمیگردیم. شهردار ولی بیخیال ماجرا نبود. تا کمر خیس شده بودیم. و بین مردم سیل زده میچرخیدیم. دومین روستایی که رفتیم، پیرزن لاغر و رنجوری را دیدیم که بین وسیلههای خانهاش سرگردان میچرخید. بعضی وسیلههای خانهاش روی آب شناور بودند و از حیاط خانه میآمدند بیرون!
شهردار خودش را رساند به در حیاط خانه. «یاالله» بلندی گفت. صدایمان کرد برویم کمک پیرزن. خودش رفت جلو تلوزیون را از روی میز برداشت و گذاشت روی بلندی. پیرزن پشت سرمان با صدای بلند دعایمان میکرد. رفتم جلو و زیر گوش شهردار گفتم.
«حاجی این همه آدم تو این شهر هست.شما چه لزومی داره بیای وسيله خونه مردم جابهجا کنی؟» شهردار لبخندی زد و گفت.
«الگوی ما بهمون این طوری یاد داده.» تلفن خانه را برداشت داد دستم.
«کیو میگید حاجی؟»
شهردار عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و رفت سمت لحاف تشکهای روی هم چیده شده، که تا نصفشان زیر آب بود.
«شهید سلیمانی رو میگم. من زمان آزادسازی حلب کنارشون بودم. داعش حلب رو محاصره کرده بود و مردم رو کرده بود سپر بلای خودش. موقعی که قرار شد مردم آزاد بشن و شهر رو ترک کنن؛ دیدیم سردار سلیمانی یه وانت گرفته دست خودش! پیرمرد و پیرزنها رو سوار میکرد و میرسوند اردوگاه مردمی حلب. باز دوباره با همون وانت برمیگشت، و همین کارو تکرار میکرد. اون روز منم به سردار همین حرف شمارو زدم. گفتم شما سرداری! این همه آدم اینجا هست. در شأن شما نیست، هی با وانت آدم ببری بیاری! میدونی سردار چی گفتن؟»
تشکها را از دست شهردار گرفتم و گذاشتم کنار وسیلههایی که خشک مانده بودند. شهردار ادامه داد.
«سردار یه جمله گفتن. «این بندگان خدا مظلومن.» بعدش سریع ازم پرسیدند؛ «پوشاک زمستانی و پتو و لوازم خواب لازم مردم رو پیگیری کردم یا نه؟ گفتن هوا سرده. باید بهداشت و درمان و اسکان مردم رو جدی و فوری پیگیری کنیم.»»
شهردار داشت میرفت توی آشپزخانه که برگشت و گفت.
«محسن جان! من گاهی وقتی تلاش و عشق سردار به اون آدمها رو میدیدم؛ فکر میکردم سردار دارن برای مادر، پدر و خواهر برادر خودشون برخورد میکنن. این مادر هم مثل مادر من و شماست. خدایی نکرده خونه زندگی مادرت رو سیل بگیره؛ نمیری کمکش؟ مسئولیتی که گردن من و شماست؛ ایجاب میکنه از خانواده خودمون به مردم بیشتر توجه کنیم.مثل سردار.»
یاد دخترم افتادم. سین هشتم سفره هفتسین را، با عکس سردار سلیمانی کامل کرده بود. با صدای شهردار به خودم آمدم. یک طرف یخچال را گرفتیم و دوتایی بلندش کردیم تا بیشتر از آن توی آب نماند. موبایلم را از جیبم درآوردم و زنگ زدم به همکارم، که میدانستم خانه است. برایش از وضعیت تعریف کردم و خواستم که او هم بیاید کمک. تا چند روز کارمان همین بود. از یک طرف پیگیر رسیدگی استانی بودیم و از طرف دیگر بین مردم میگشتیم تا از نزدیک ببینیم مشکلشان چیست؛ و ما چه کمکی میتوانیم انجام دهیم. دلم برای دختر کوچک خودم تنگ شده بود ولی تکتک بچههای آن خانههای سیلزده را مثل دختر خودم میدیدم. درست مثل سردار.»
رقیه پورحنیفه
نظر
ارسال نظر برای این مطلب