رقیه پورحنیفه
در خانه را بیصدا باز کردم. لباسهای مدرسه بچهها کف خانه پخش بود. حتما خودشان هم توی اتاق خوابیده بودند. کیف و سوئیچ را انداختم روی میز. خودم هم نشستم روی مبل. هفت ساعت کار خستهام کرده بود. به قطار کارهای پیش رو فکر کردم. به مهرهی گم شدهی انگیزهام فکر کردم که معلوم نبود کجاست. تلویزیون را روشن کردم.
آیت الله سید حمید حسینی را نشان میداد. میشناختمش. از فرماندهان حشد الشعبی عراق بود. صدای تلویزیون را کمی بلندتر کردم. میگفت:
«ما به شما و رهبر ایران مدیونیم. و ناراحت هستیم که فرماندهی خود را از دست دادیم. چراکه این تشکیلات را به خاطر حاج قاسم داریم. من فرماندهای جز حاج قاسم نداشتم؛ و زیر نظر هیچ دولتی نبودم. اگر حاج قاسم نبود عراق هم نبود. حاج قاسم در عراق همه را جذب، و جذب حداکثری را محقق کرد. و به همه آموخت که ابتدا با آمریکا باید جنگید. و این مسئله را به طور عملی به ما آموخت.»
دلم دوباره به یاد صبحی که خبر شهادت سردار آمد، گرفت. یاد تشییع شلوغ سردار افتادم.
«حاج قاسم فقط تشکیلات نظامی ایجاد نکرد؛ بلکه تشکیلات فرهنگی و رسانهای ایجاد کرد. به طوریکه ما امروز هیچ کمبودی در این عرصه نداریم. چرا که حاج قاسم حتی برای خود نیز جانشینی را مشخص کرده بود. در یکی از جلسات، حاج قاسم به ما گفت که چند ساعت کار میکنید؟» یکی از افراد گفت: «شانزده ساعت کار میکنم.» حاج قاسم گفت: «من نوزده ساعت کار میکنم و میخواهم شما نوزده ساعت کار کنید.» آمریکا و دست نشاندههای او در منطقه بدانند که در مقابل مکتب حاج قاسم که همانا مكتب امام خامنه ای، است نمیتوانند بایستند.»
حسین نشست کنارم. دست میکشید روی چشمهای خواب آلودش. گرفتماش در بغل. فکر کردم صبح سیزدهم دی هرکس که میشناختمش غم داشت.
حالا که چند سال از آن روز پر درد گذشته بود؛ چقدر شبیه حاجی بودم؟ به نوزده ساعت کار حاجی فکر کردم. به خودم که نصف روزم را خسته و بی حوصله هدر میدادم.
«حسین مامان؟ برو کره زمینت رو بیار. میخوام واسه تو و داداش از یه هدف حاج قاسم بگم.»
روی کره زمین به پسرکهایم نشان دادم فلسطین کجاست. گفتم رژیم غاصبی هست که مردم فلسطین را اذیت میکند. کسانی که میخواستند فلسطینیها را از خانهشان بیرون کنند. کسانی که مسلمانان را راه نمیدادند در مسجد الاقصی نماز بخوانند. برایشان گفتم حاج قاسم فلسطین را خط مقدم جهان اسلام میدانسته. با حوصله تکتک سوالهایشان جواب دادم.
باید مکتب حاج قاسم را بین بچههایم ادامه میدادم. به ساعت نگاه کردم. هنوز تا نوزده ساعت کاری که حاجی سفارش می کرد، خیلی مانده بود.
رقیه پورحنیفه
در خانه را بیصدا باز کردم. لباسهای مدرسه بچهها کف خانه پخش بود. حتما خودشان هم توی اتاق خوابیده بودند. کیف و سوئیچ را انداختم روی میز. خودم هم نشستم روی مبل. هفت ساعت کار خستهام کرده بود. به قطار کارهای پیش رو فکر کردم. به مهرهی گم شدهی انگیزهام فکر کردم که معلوم نبود کجاست. تلویزیون را روشن کردم.
آیت الله سید حمید حسینی را نشان میداد. میشناختمش. از فرماندهان حشد الشعبی عراق بود. صدای تلویزیون را کمی بلندتر کردم. میگفت:
«ما به شما و رهبر ایران مدیونیم. و ناراحت هستیم که فرماندهی خود را از دست دادیم. چراکه این تشکیلات را به خاطر حاج قاسم داریم. من فرماندهای جز حاج قاسم نداشتم؛ و زیر نظر هیچ دولتی نبودم. اگر حاج قاسم نبود عراق هم نبود. حاج قاسم در عراق همه را جذب، و جذب حداکثری را محقق کرد. و به همه آموخت که ابتدا با آمریکا باید جنگید. و این مسئله را به طور عملی به ما آموخت.»
دلم دوباره به یاد صبحی که خبر شهادت سردار آمد، گرفت. یاد تشییع شلوغ سردار افتادم.
«حاج قاسم فقط تشکیلات نظامی ایجاد نکرد؛ بلکه تشکیلات فرهنگی و رسانهای ایجاد کرد. به طوریکه ما امروز هیچ کمبودی در این عرصه نداریم. چرا که حاج قاسم حتی برای خود نیز جانشینی را مشخص کرده بود. در یکی از جلسات، حاج قاسم به ما گفت که چند ساعت کار میکنید؟» یکی از افراد گفت: «شانزده ساعت کار میکنم.» حاج قاسم گفت: «من نوزده ساعت کار میکنم و میخواهم شما نوزده ساعت کار کنید.» آمریکا و دست نشاندههای او در منطقه بدانند که در مقابل مکتب حاج قاسم که همانا مكتب امام خامنه ای، است نمیتوانند بایستند.»
حسین نشست کنارم. دست میکشید روی چشمهای خواب آلودش. گرفتماش در بغل. فکر کردم صبح سیزدهم دی هرکس که میشناختمش غم داشت.
حالا که چند سال از آن روز پر درد گذشته بود؛ چقدر شبیه حاجی بودم؟ به نوزده ساعت کار حاجی فکر کردم. به خودم که نصف روزم را خسته و بی حوصله هدر میدادم.
«حسین مامان؟ برو کره زمینت رو بیار. میخوام واسه تو و داداش از یه هدف حاج قاسم بگم.»
روی کره زمین به پسرکهایم نشان دادم فلسطین کجاست. گفتم رژیم غاصبی هست که مردم فلسطین را اذیت میکند. کسانی که میخواستند فلسطینیها را از خانهشان بیرون کنند. کسانی که مسلمانان را راه نمیدادند در مسجد الاقصی نماز بخوانند. برایشان گفتم حاج قاسم فلسطین را خط مقدم جهان اسلام میدانسته. با حوصله تکتک سوالهایشان جواب دادم.
باید مکتب حاج قاسم را بین بچههایم ادامه میدادم. به ساعت نگاه کردم. هنوز تا نوزده ساعت کاری که حاجی سفارش می کرد، خیلی مانده بود.
رقیه پورحنیفه
نظر
ارسال نظر برای این مطلب