مطالب

نقطه اتصال درخشان


دوشنبه , 23 آبان 1401
نقطه اتصال درخشان

استاد لطیفی، مدیرگروه دانشکده هنر گفت: «مسئولیت برپایی نمایشگاه عکاسی برعهده شماست آقای عباسی.» آب دهانم پرید توی گلویم و به سرفه افتادم. گفتم: «اما من تجربه کافی ندارم استاد.» از جا بلند شد. کت را از روی صندلی برداشت و تنش کرد: «اسم شما شورا رفته و تصویب شده جای مناقشه نیست. من یک جلسه مهم دارم. فعلا.» و با تق محکمی در را بست. از اتاق استاد لطیفی بیرون آمدم و یکراست رفتم خوابگاه.



با بچه‌های عکاسی جلسه فوری گرفتم. بعد از مشورت به این نتیجه رسیدیم که امسال هر کدام فقط روی یک سوژه تمرکز کنیم و از گرفتن عکس‌های تکراری پرهیز کنیم. بهشان گفتم: «عکس‌های پیاده‌روی اربعین برای نمایشگاه باید هدفمند انتخاب بشن بچه‌ها.» هرکس موضوعی را برداشت. یکی از سال بالایی‌ها کفش‌ها را انتخاب کرد، یکی کوله‌ها، یکی دخترکان یکی استکان‌های تا کمر پر از شکر. من اما سوژه‌ای برایم نمانده بود. تصمیم گرفتم بروم و توی راه مشایه سوژه‌ام را پیدا کنم. هرچه بادا باد.



اولین روز خسته راه بودم و چیزی نتوانستم انتخاب کنم. روز دوم اما با توسل به صاحب اربعین یکهو فکری در ذهنم جرقه زد. سوژه‌ای که انتخاب کردم همه جا در دسترس بود. توی یکی از موکب‌ها وقت شام تصمیم گرفتم نمایشگاه عکاسی را از بین سوژه‌های دونفره انتخاب کنم. روی کوله‌ها روی عمودها روی دیوارها توی موکب‌ها همه جا بود. عکس دو دوستی که جانشان برای هم در می‌رفت، حاج‌قاسم و ابومهدی المهندس.



عمودهای طریق الجنه را که جلو می‌رفتم، یادم حرف‌های زینب دختر حاج قاسم و منار دختر ابومهدی بعد از حادثه فرودگاه بغداد افتادم. گفته بودند پدرهای‌مان از برادر به هم نزدیکتر بودند. خسته که می‌شدند دیدار تازه می‌کردند و از همدیگر نیرو برای سامان دادن کارهای‌شان می‌گرفتند. نیرو برای تمام مشکلات و سختی‌هایی که در طول روز داشتند. عکس‌های بعد از شهادت‌شان سوژه نمایشگاه عکاسی من شد. تمام عکس‌هایی که گرفتم یک نقطه اتصال درخشان دونفره داشت.



آن سال اربعین بهترین سفر عمرم شد. توی نمایشگاه دانشکده هنر یک راهرو به من و قاب عکس‌هایم اختصاص دادند. به کسی نگفته‌بودم چه سوژه‌ای برای عکاسی انتخاب کردم. می‌خواستم غافل‌گیرشان کنم. نمی‌توانستم بگویم من سوژه را انتخاب نکردم انگار خودشان خواسته بودند و به دلم انداختند. هرچه بود اربعین را برایم جور دیگری کرد همه چیز با دو محافظی که داشتم عالی پیش می‌رفت. عکس‌هایی که گرفتم روح و احساس نابی داشت که به دیگران منتقل می‌شد. هر کسی که می‌آمد برای بازدید دقایقی جلوی قاب‌ها می‌ایستاد و دانشجویان درباره این دو شخصیت خوش‌وبش می‌کردند. استاد لطیفی آخرین روز نمایشگاه بدون هماهنگی آمد و دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «بهترین انتخاب رو کردی عباسی.» آن سال بیشتر عکس‌هایم با قیمت بالایی فروش رفت و بیشتر از خرج سفر اربعین به حسابم برگشت. با آن پول توانستم از پس مخارج تحصیل در دانشگاه بربیایم.



فاطمه‌سادات موسوی
۲


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...