هفت و نیم صبح رسیدم دانشگاه. اولین کلاسم با استادی بود که با او به مشکل خورده بودم. من و یکی از همکلاسیهایم در یک درس دو واحدی با استاد مسئلهای برایمان پیش آمده بود، که استاد هیچ رقمه کوتاه بیا نبود. ایستادم جلوی اتاق استاد، بلکه به محض ورود ببینمش، و دوباره صحبت کنیم. از سایت دانشگاه درخواست داده بودم ولی جوابم را نداده بود. آن روز هم با استاد صحبت کردم ولی هیچ خیال همکاری نداشت. دیگر راهی به ذهنم نمیرسید. مسئله را با خانواده مطرح کردم.
اسم و فامیل استاد را دادم به پدرم، بلکه قوم و خویشی مشترک داشته باشیم که نداشتیم. دست آخر قرار شد با یکی از اقوام که در یکی از وزارتخانهها مشغول بود صحبت کنیم؛ تا با استاد ارتباط بگیرد. ترم آخر بودم؛ آن دو واحد برایم خیلی مهم بود.
یک بار که داشتیم با دوستم درباره مشکل صحبت میکردیم، و دنبال راه حل میگشتیم؛ بهش گفتم:
«تو کم کسی نیستی. دختر سردار سلیمانی هستی. یه روز بگو پدرت بیاد با استاد صحبت کنه یا دست کم خودت برو خودت رو معرفی کن؛ و بگو پدرت کیه. الان همهی ایران پدر تو رو میشناسن. بعید میدونم استاد با وجود این قضیه دست رد به سینهمون بزنه.»
قرار شد دوستم وقتی که پدرش از ماموریت برگشت، با او صحبت کند. این انتظار یکی دو هفتهای طول کشید. در اين مدت ما هم دنبال شرایط مناسب برای صحبت با آشنایمان بودیم. با بخشهای مختلف دانشگاه هم درباره مشکل صحبت کردم؛ ولی تنها کسی که میتوانست کار را راه بیندازد خود استاد بود، که باید رضایت میداد.
دست آخر یک روز از دوستم سراغ پدرش را گرفتم. بهش گفتم
«آشنای ما قرار است ظهر امروز با استاد تماس بگیرد. ولی شانس اینکه استاد با معرفی پدر تو رضایت بدهد بیشتر است.»
پرید وسط حرفم. گفت: «پدرش تاکید کرده، تحت هیچ شرایطی خودش را به عنوان دختر سردار سلیمانی معرفی نکند. گفته او هم مثل بقیه دانشجوهاست. و هیچ تفاوتی بین او و دیگران وجود ندارد.» اولش جا خوردم. نمیدانستم چه بگویم. هرکسی باشد از موقعیتی که دارد استفاده میکند. دوباره به دوستم گفتم:
«پدر تو کم واسه این مملکت زحمت نکشیده. دیگه این که در مقابل کاراش چیزی حساب نمیشه!»
راضی نشد. میگفت: «پدرش هر کاری که انجام داده را، وظیفهی خودش میداند.»
در نهایت تصمیم گرفتیم خودمان مشکلمان را حل کنیم. بدون وارد کردن کس دیگری به ماجرا.
با پدرم تماس گرفتم. گفتم از آشنایمان تشکر کند، و بگوید دیگر نیاز نیست با استادم صحبت کند.
رقیه پورحنیفه
اسم و فامیل استاد را دادم به پدرم، بلکه قوم و خویشی مشترک داشته باشیم که نداشتیم. دست آخر قرار شد با یکی از اقوام که در یکی از وزارتخانهها مشغول بود صحبت کنیم؛ تا با استاد ارتباط بگیرد. ترم آخر بودم؛ آن دو واحد برایم خیلی مهم بود.
یک بار که داشتیم با دوستم درباره مشکل صحبت میکردیم، و دنبال راه حل میگشتیم؛ بهش گفتم:
«تو کم کسی نیستی. دختر سردار سلیمانی هستی. یه روز بگو پدرت بیاد با استاد صحبت کنه یا دست کم خودت برو خودت رو معرفی کن؛ و بگو پدرت کیه. الان همهی ایران پدر تو رو میشناسن. بعید میدونم استاد با وجود این قضیه دست رد به سینهمون بزنه.»
قرار شد دوستم وقتی که پدرش از ماموریت برگشت، با او صحبت کند. این انتظار یکی دو هفتهای طول کشید. در اين مدت ما هم دنبال شرایط مناسب برای صحبت با آشنایمان بودیم. با بخشهای مختلف دانشگاه هم درباره مشکل صحبت کردم؛ ولی تنها کسی که میتوانست کار را راه بیندازد خود استاد بود، که باید رضایت میداد.
دست آخر یک روز از دوستم سراغ پدرش را گرفتم. بهش گفتم
«آشنای ما قرار است ظهر امروز با استاد تماس بگیرد. ولی شانس اینکه استاد با معرفی پدر تو رضایت بدهد بیشتر است.»
پرید وسط حرفم. گفت: «پدرش تاکید کرده، تحت هیچ شرایطی خودش را به عنوان دختر سردار سلیمانی معرفی نکند. گفته او هم مثل بقیه دانشجوهاست. و هیچ تفاوتی بین او و دیگران وجود ندارد.» اولش جا خوردم. نمیدانستم چه بگویم. هرکسی باشد از موقعیتی که دارد استفاده میکند. دوباره به دوستم گفتم:
«پدر تو کم واسه این مملکت زحمت نکشیده. دیگه این که در مقابل کاراش چیزی حساب نمیشه!»
راضی نشد. میگفت: «پدرش هر کاری که انجام داده را، وظیفهی خودش میداند.»
در نهایت تصمیم گرفتیم خودمان مشکلمان را حل کنیم. بدون وارد کردن کس دیگری به ماجرا.
با پدرم تماس گرفتم. گفتم از آشنایمان تشکر کند، و بگوید دیگر نیاز نیست با استادم صحبت کند.
رقیه پورحنیفه
نظر
ارسال نظر برای این مطلب