هر کس را میدیدم سفارش میکردم که کار سوریه رفتنم را درست کند. دیگر همه همکارهایم هم میدانستند که صبح و شب، فکر و ذکرم مدافع حرم شدن است. همین که وارد محل کار میشدم صلوات میفرستادند و سر به سرم میگذاشتند که هنوز نرفتی؟ پس کی شهید میشوی تا بالاخره اداره ما هم به چشم بیاید و بلکه حقوقمان بیشتر شود و از این حرفها. در جواب میگفتم: «شما واسطهای برای رفتنم پیدا کنید حقوق سه ماهم برای شما!» همسرم که راضی به رفتنم نبود هر وقت اصرارهایم را میدید میگفت: «آخه یه کارمند ساده اداره آب به چه دردشون میخوره!» میگفتم: «بین شهدای مدافع حرم از کارگر و بنا هست تا کارمند و مسافرکش. فقط موندم اونا کی سفارششون رو کرده و چطور اعزام شدن که من هر راهی رو میرم نمیشه!»
چند روز از اداره مرخصی گرفتم تا خانواده را ببرم مشهد بلکه دلشان را به دست بیاورم و هم با زیارت کردن دلی تازه کنیم. سوار هواپیما که شدیم همسر و دو دخترم کنار هم نشستند و شماره صندلی من کنار آقایی بود که یک کلاه نقابدار سبز رنگ روی سرش بود. کمی که از پروازمان گذشت از بروبیاها احساس کردم در هواپیما خبری است. رو به بغل دستیام کردم و پرسیدم: «ببخشید شما میدونید چه خبره؟ انگار اوضاع عادی نیست!» گفت: «آره یه بنده خدا، یه آدم خوب اینجاست. برای سلامتیش دعا کن.» گفتم: «جان من بگید کیه، من میخوام برم سوریه ببینم میتونه سفارشم رو بکنه؟» سرش را نزدیک آورد و آرام در گوشم گفت: «حاج قاسم سلیمانی اون جلو نشسته.» رنگ از صورتم پرید. دست و پایم را گم کرده بودم. مثل برق گرفتهها از جا بلند شدم و سریع جلو رفتم. صدای همسرم را شنیدم که میگفت چیزی شده؟ کجا؟ فقط دستم را بالا بردم و اشاره کردم که یعنی نگران نباش چیزی نیست.
به چند ردیف اول که رسیدم سردار سلیمانی را دیدم و سلام کردم. حاجی از جا بلند شد و انگار که من را خیلی وقت است میشناسد بغل کرد و بوسید و احوالم را پرسید. ذوقزده شده بودم و تندتند جواب میدادم. بعد مقابلشان نشستم و از درخواستم برای رفتن به سوریه گفتم. حاجی دفترچهای از جیبش درآورد و اسم و شمارهام را پرسید و با خط خوش نوشت. باز طاقت نیاوردم. گفتم: «حاجی من خیلی جاها رفتم برای اعزام. اما فقط ثبتنام میکنن و دیگه خبری نمیشه. اگه امکان داره یه نامه از طرف خودتون بهم بدید تا براشون ببرم.» حاجی نگاه مهربانی کرد و دستی روی صورتم کشید و گفت: «برادر، سوریه رفتن نامه نمیخواد ناله میخواد.»
از بالا گنبد طلایی آقا را دیدم و دستم را روی سینه گذاشتم و سلام دادم. حال غریبی پیدا کرده بودم. حق با حاجی بود. هر که ناله زد برایش شهادت را امضاء کردند.
رقیه بابایی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب