مطالب

ناجی سامراء


شنبه , 19 آذر 1401
ناجی سامراء

امام جمعه‌ و  مالک سامراء



حمله به شمال عراق با تهاجم داعش به سامرا و اشغال چندین شهر در ۴ ژوئن آغاز شد. مدعیان خلافت اسلامی لحظه‌به‌لحظه در حال پیشروی بودند و هر لحظه مناطق بیشتری را تحت سیطره‌ی خود قرار می‌دادند. چیزی نمانده بود که حرمین عسگریین را تصرف کنند. مردم هم ناامید و درمانده از مقاومت شده بودند چرا که سرعت فتح و دستیابی داعش بسیار بالا بود. تیر و خمپاره مثل نقل و نبات بر سر شهر می بارید و در همین اثنا بود که امام جمعه‌ی شهر سامرا تصمیم گرفت با سفارت کشورها تماس گرفته و از آن‌ها طلب امداد کند. او در این رابطه می‌گوید: «از خط مقدم به دفتر کارم رفتم، تا به حال شهری به این ساکتی و مردگی ندیده بودم، تمام مردم در خانه‌هایشان پنهان شده بودند و از ترس می‌لرزیدند. مقابل دفتر کارم رسیدم و از پله‌های ساختمان بالا رفتم. با عجله به همکارم گفتم سریع شماره سفارت آمریکا را برای من بگیر، شماره را گرفت و تلفن را به دستم داد، بدون سلام و علیک سر اصل مطلب رفتم و از آنها تقاضای کمک کردم. آنها به من گفتند اگر بخواهیم کمکتان کنیم، شش ماه طول می‌کشد. عصبانی شدم و گوشی را قطع کردم. دستانم را به روی میز گذاشتم و به کودکان مظلومی که در شهر وجود داشتند، فکر می‌کردم. ناگهان با خودم گفتم با ایران تماس بگیرم… بعد از سلام و علیک شرایط پیچیده‌مان را برایشان شرح دادم.



آنها در جواب گفتند نیروی قدس را به کمک شما می‌فرستیم و برای از بین بردن محاصره تا ساعات آینده چند جنگنده به منطقه اعزام می‌کنیم. با خوشحالی گوشی را قطع کردم و از پله‌های دفتر پایین آمدم. تسبیح را دستم گرفتم و یک دور الحمدلله ختم کردم، در این حال و هوا به بچه‌های خط سری زدم و با آنها خوش‌و‌بش کردم. ناگهان یکی فریاد زد جنگنده‌ها آمدند، جنگنده‌ها آمدند. چند جنگنده ایرانی تمام مواضع داعش را بمباران کردند و به ایران بازگشتند. صدای الله اکبر در بیابان طنین‌انداز شد. رزمنده‌ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می‌گرفتند و به هم تبریک می‌گفتند. نگاهم را به سمت حرم بردم و از ته دل خدا را شکر کردم. فقط خدا بود که ما را از محاصره حتمی نگاه داشت. به یکی از فرمانده‌های بسیج عراق گفتم: فرمانده سپاه قدس ایران را می‌شناسی؟ گفت بله، شخصی به نام قاسم سلیمانی است. نامش آشنا بود اما هرچه فکر کردم تصویری در ذهنم از او نیافتم. برای او از خدا طلب نصرت کردم و به سمت خانه روانه شدم. چند روزی گذشت. شهر ما رنگ آرامش به خود گرفته بود و مردم سامرا به زندگی عادی برگشتند. در خیابان مشغول قدم زدن بودم که عده زیادی از فرماندهان و مدافعین حرم را دیدم. کنجکاو شدم، انگار



از کسی محافظت می‌کردند. رفتم جلو، از یکی از مدافعین ایرانی پرسیدم این شخصی که این همه آدم در اطراف او هستند، کیست؟ گفت او سردار قاسم سلیمانی است. برگشتم و با دقت چهره خندانش را نگاه کردم، از او پرسیدم او واقعاً قاسم سلیمانی است؟ این جا در این معرکه چه می‌کند؟ گفت: ایشان فرماندهی مبارزه با داعش در عراق و شام را به دست گرفته. دوباره نگاهش کردم، انگار محبتم نسبت به او با هر نگاه بیشتر می‌شد، با خودم گفتم با این سردار شجاع و خاکی به یقین پیروزی نصیب ما می‌شود. کلام مولا علی(ع) در وصف مالک برای من تداعی شد که بعد از ماجرای حکمیت در جنگ صفین فرمود: «ای مالک تو از کسانی هستی که پشت‌گرمی من در استوارسازی دین و سرکوبی غرور تبهکاران و نگهبانی مرزهای پرخطر به دست توست…».



موسی اسماعیلی و روایت نجات سامراء موسی اسماعیلی مسئول سابق ستاد بازسازی عتبات در حرم امامین عسکریین علیهم السلام، رشادت‌های حاج قاسم در مبارزه با داعش در عراق را روایت می‌کند: «حاج قاسم نقش بسیار پررنگی در مبارزه با داعش و نجات شهر سامراء داشت. حدود ۱۵ روز از محاصره‌ی شهر سامرا گذشته بود که ایشان وارد حرم شدند. روز دوم ورود ایشان به حرم سامراء ۴۰ نفر از نیروهای خادم حرمین عسگریین وارد سامرا می‌شوند. این نیروها با تأمین امنیت توسط نیروهای نظامی و دوشگاه‌ها از بلد راهی سامرا شدند که در منطقه خاکی در کمین تک تیراندازان داعشی افتادند. در میان این خادمان، یک نفر از مهندسان به نام عباس براری هم حضور داشت. هنگامی که با ایشان تماس گرفتیم گفت ما را کمین زده‌اند و زمین‌گیر هستیم و نمی‌دانیم کجاییم. گفتم گوشی را به یک عراقی بده و بگو اسماعیلی سامرا پشت خط است. اما گفت: به اندازه‌ای سمت ما شلیک می‌کنند که نمی‌توانیم تکان بخوریم. با این وجود، تلفن را به سمت یکی از خادمان عراقی که از نیروهای اعلامات حرم بود، پرتاب کرد. از او درباره‌ی محل محاصره پرسیدم که گفت: در منطقه اسحاقی هستیم. گفتم گوشی را نگه دارید و رفتم به سمت باب القبله حرم که دیدم حاج قاسم قامت بسته بود و در حال نماز بود. اما ابومهدی دستش کنار گوشش بود تا اقامه بسته و نماز را شروع کند. سریع دست ابومهدی را گرفتم و گفتم که بچه‌ها در کمین افتاده‌اند. بعد ابومهدی با او صحبت کرد و از آنجا به سمت باب‌الدخول رفتیم که دیدیم نماینده هوانیروز عراق آنجا ایستاده است. ابومهدی می‌دانست برای هماهنگی‌ها نماینده هوانیروز حضور دارد. او دستور پوشش هوایی به وسیله بالگردها را داد و ابومهدی هم تلفنی با سیطره‌های منطقه اسحاقی از سمت سامرا و بلد تماس گرفت تا امنیت برقرار شود. بعد از حدود یک ساعت‌و‌اندی بود که بالاخره خادمان آمدند. البته چهار نفر از آنها شهید شده بودند. بودن حاج قاسم و ابومهدی در صحن حرم امامین عسکریین علیهم السلام باعث شد که خادمان حرم از داعش جان سالم به در ببرند. آن‌طوری



که شاهدان گفته‌اند، اگر حاج قاسم و ابومهدی نبودند، همه شهید می‌شدند.



سری تعظیم شده در مقابل خداوندگار



مدتی که حاج قاسم در منطقه بود، داعش به شدت حرم را تیرباران می‌کرد. سردار وقتی وارد حرم می‌شد و زمانی ‌که قصد خروج از حرم را داشت با یک مینی‌بوس تردد می‌کرد. جلوی دید همه از زائران و نیروهای مقاومت به‌جای اینکه سوار ماشین ضدگلوله شود، سوار مینی‌بوسی که رزمنده‌ها بودند، می‌شد و به مناطق جنگی می‌رفت. برای رزمندگان سوال بود که چرا حداقل مسائل امنیتی را رعایت نمی‌کند و تمام تلاشش برای امنیت منطقه است و به فکر جانش نیست. تا اینکه یکی از دوستان حدیثی را روایت کرد که می‌فرماید: «مَنْ خَافَ اَللَّهَ أَخَافَ اَللَّهُ مِنْهُ کُلَّ شَیْءٍ»، کسی که از خدا بترسد، خدا همه‌چیز و همه‌کس را از او می‌ترساند. سردار سلیمانی ترسی به اطرافش نداشت و نگاهش به عمق دشمن بود. تمام  وجودش ذوب خدا بود. توجهی نداشت که در میدان کارزار است. همین بود که سردار سلیمانی، بصیرت نظامی داشت. خداوند او را همراهی می‌کرد. حاج قاسم در هر عملیاتی موفق بود. چون فقط به پیروزی فکر می‌کرد، نه به حفاظت خودش. لحظه شهادت و نوع شهادت سردار سلیمانی و همراهانش هم گواه همین مدعاست که او به دست شیطان بزرگ به صورت ناجوانمردانه شهید شد؛ وگرنه حاج قاسم را در جبهه‌ها نمی‌توانستند از میان بردارند.



فاطمه مرادی




۰


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...