مطالب

مه صبحگاهی، داغ سحرگاهی


چهارشنبه , 14 آبان 1404
مه صبحگاهی، داغ سحرگاهی
گره شادی و اندوه

سفر ما به شوش به بهانه‌ی خواستگاری خواهرزاده‌ام بود. برای من اما معنای دیگری هم داشت؛ اولین بار بود که به این شهر می‌رفتم. جاده‌ی طولانی مثل نخی بی‌انتها کشیده شده بود و هرچه جلوتر می‌رفتیم، از زمستان فاصله می‌گرفتیم و هوا رو به بهار می‌رفت. در مسیر، نخل‌های بلند با سایه‌های کشیده‌شان کنار جاده ایستاده بودند. من تمام مدت از پنجره محو مسیر بودم و غرق لذت. حتی اسم روستاها را روی تابلو‌ می‌خواندم و همه‌چیز برایم تازگی داشت.
نمی‌دانستم چه چیزی در مقصد انتظارمان را می‌کشد، تجربه معاشرت با خانواده‌ای اهل خطه جنوب را نداشتم و این برایم از هر چیز دیگری هیجان‌انگیزتر بود.
وقتی رسیدیم، خانواده‌ی عروس با گرمی استقبال کردند. خانه‌ پر از رفت‌وآمد بود؛ زن‌ها با سینی‌های خرما، استکان‌های چای و ظرفهای شیرینی دائم بین مهمان‌ها می‌چرخیدند. بچه‌ها حیاط و کوچه را با صدای بازی و قهقهه‌شان پرمی‌کردند؛ و مردها که روی فرش‌های حیاط نشسته بودند گاهی تشرشان می‌زدند. پیرمردی با دشداشه‌ی سفید و شالی عربی که به سرش بسته بود، چپقی دود می‌کرد وبا لهجه‌ی غلیظ عربی به هر کدام از مهمان‌ها جداگانه خوش‌آمد می‌گفت و دعا می‌کرد.
من از همان لحظه‌ی اول مهمان‌نوازی‌شان را با تمام وجود حس کردم. حتی غریبه هم که بودی، کاری می‌کردند احساس تنهایی نکنی. اولین معاشرت با جنوبی‌ها را عالی تجربه کرده بودم. شب در مهمان خانه برایمان رختخواب آماده کردند. خستگی راه و خستگی مهمانی جانی برایمان نگذاشته بود. قرارمان هم این بود که فردا صبح زود برویم و شهر را ببینیم. عاشق دیدن بافت‌های سنتی، و مکانهای تاریخی شهرها بودم. و هیچوقت برایم تکراری و خسته کننده نمی‌شد. چراغ‌‌ها خاموش شد و از خستگی از هوش رفتم. یکی از بهترین خواب‌های زندگی‌ام بود. عمیق و دل‌چسب. طوری که برای نماز صبح قبل از آنکه هشدار گوشی بیدارم کند، بیدار شدم. همین‌که پا به حیاط گذاشتم باد سحرگاهی که نه گرم بود و نه سرد به صورتم خورد و حسابی سرحالم آورد. پیرمرد داشت از حوض کوچکی کنار حیاط وضو می‌گرفت. تا من را دید دوباره شروع کرد به خوش‌آمد و دعا. هنوز توی حیاط بودیم که صدای کوبیدن در آمد. پیرمرد لحظه‌ای با تعجب به من نگاه کرد. من «با اجازه‌ای» گفتم و رفتم سمت در و بازش کردم. پسر نوجوانی بود که ترس و دلهره از چشم‌هایش می‌بارید. برگشتم پشت سرم و دیدم همه‌ی اهل خانه از صدای در آمده‌اند توی حیاط، و همه دارند بی‌سخن و با نگاه از پسر می‌پرسند که چه اتفاقی افتاده؟
پسر با چشم‌های از حدقه درآمده به همه نگاه می‌کرد؛ و چشمش روی صورت‌های ما دو‌دو می‌زد. بالاخره پیرمرد با داد چیزی پرسید. عربی گفت نفهمیدم. پسر هم انگار که از شوک درآمده باشد، کوتاه جواب داد. از جمله‌اش فقط سلیمانی را فهمیدم‌. پیرمرد دو تا دستهایش را برد بالا شروع کرد به گفتن عباراتی و دست‌ها را فرود آورد روی سرش. بعد دوزانو نشست روی زمین و های‌های گریه می‌کرد. حالا همه‌شان داشتند با صدای بلند عربی حرف می‌زدند و گریه می‌کردند. ما نمی‌فهمیدیم چه اتفاقی افتاده. و با تعجب به اهل خانه نگاه می‌کردیم؛ که یکی به فارسی گفت:
»سردار سلیمانی... شهید شده.»
زانوهایم سست شد. من هم بی‌اختیار نشستم کف حیاط و زدم زیر گریه. خانه‌ای که تا شب پیش پر از خنده و هیاهوی شادی بود، به آنی شد غم‌خانه. طوری عزا گرفته بودیم که انگار نزدیک‌ترین آدم زندگی‌مان را از دست داده‌ایم. اهل خانه اما رسم مهمان‌داری را وانگذاشتند. سینی‌های چای و خرما و سفره صبحانه به راه شد، اما دست هیچ‌کس به هیچ‌چیز دراز نشد. نرفتیم برای گردش در شهر، وسایلمان را جمع کردیم و برگشتیم همدان. حتی جاده‌ای که روز قبل در نظرم زیبا و بکر می‌آمد، پشت یک مه‌ کدر و خاکستری گم‌شده بود.

سکینه تاجی


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

سرزمین هزاران شهید
چهارشنبه , 14 آبان 1404

سرزمین هزاران شهید

انتظار برای تعبیر رویا
سه شنبه , 13 آبان 1404

انتظار برای تعبیر رویا

تغییر خاوررمیانه
سه شنبه , 13 آبان 1404

تغییر خاوررمیانه

افزایش هزینه های اشغالگری
جمعه , 9 آبان 1404

افزایش هزینه های اشغالگری