شبی که میخواست بره سوریه بهمگفت: مامان ساکمو ببند عازمم ساعت دو نیم نصف شب حرکت داشت همینطور که داشتم ساکش رو میبستم بهم گفت: مامان یک دعایی برای من بکن.من دست هایم را گرفتم بالا و گفتم: خدایا! منم مثل مادر حاج قاسم یک سردار سلیمانی تحویل جامعه بدهم.شروع کرد به خندیدن، زد روی شونه ام و گفت: میدونی چه جور دعایی برای من کردی!
گفتم دعای خوبی کردم، ان شاالله مثل حاج قاسم خالص باشی و خدمت کنی.
گفت: من کجا، حاج قاسم سلیمانی کجا!
من خاک پای حاج قاسم هم نمی شوم!
راوی: مادر شهید
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب