حاجقاسم یعنی...
با اقوام رفته بودیم باغ. میخواستیم حالوهوایی عوض کنیم و دورهمی مفرحی داشته باشیم؛ اما حالا همه عزادار شده بودیم. بچهها که فضای سنگین غم را حس میکردند، مرتب دلیل گریههایمان را میپرسیدند. دربارۀ حاجقاسم سوال داشتند. میخواستند بدانند او چه کسی بوده که شهادتش تا این حد ما را به هم ریخته است. ما بزرگترها در جوابشان میگفتیم: «اون توی سوریه بچهها رو از دست داعش نجات داده.»
بچهها اسم داعش را شنیده بودند. حضرت آقا را هم که میشناختند. تلویزیون مدام فیلمهای حاجقاسم و آقا را نشان میداد. بچهها با دیدن اینکه رهبر با چه محبتی سردارش را در آغوش میکشید و میبوسید، همراه ما گریه میکردند. دخترم زینب، آن روزها پنجساله بود. با چیزهایی که از سردار میدید و میشنید، باور کرد که حاجقاسم یعنی امنیت همۀ بچهها. او را با خودم به یکی از مراسمهایی بردم که در همدان برای حاجی برگزار میشد. تعداد بچهها در آن مراسم، از بزرگترها هم بیشتر بود. قبلا زیاد از دشمنیهای آمریکا با ایران برای بچههایمان تعریف کرده بودیم، ولی هیچچیز به اندازۀ این اتفاق رویشان اثر نگذاشته بود. با خشم فریاد میزدند و با تمام قوا مرگ بر آمریکا میگفتند. در مراسم به همه عکسی از سردار دادند. زینب مراقب بود که عکسش خراب نشود. آن را به خانه آورد، به دیوار اتاقش زد و با گلهایی که من قبلا با نمد برایش درست کرده بودم عکس را قاب گرفت.
روز تشییع را یادم نمیرود! موقعی که زینب سلیمانی سخنرانی میکرد، زینب من هم پای تلویزیون میخکوب شده بود. ذوق میکرد که همنام دختر سردار است. با همان صدای شیرین کودکانهاش میگفت: «من هم دختر حاجقاسمم. باید مثل این خانوم قوی بشم!... ببین چقدر قشنگ صحبت میکنه!» حرفش را تایید کردم: «آره مامان. ببینش، اصلا نگرانی نداره.»
به زینبکوچولو گفته بودیم که چهلم سردار، بیستودوم بهمن است. همان روزها سرمای سختی خورد. اما شب قبل از راهپیمایی، با ذوق و هیجان از پدرش کمک گرفت تا پرچم ایران و عکس سردار را روی کالسکهاش بزند و آمادۀ مراسم شود. به هیچ وجه دلش نمیخواست راهپیمایی را از دست بدهد، اما صبح که از خواب بیدار شد، تبولرز شدیدی داشت و نمیتوانستیم او را از خانه بیرون ببریم. دست آخر، پدرش تنها رفت و زینب از اینکه مجبور شده بود در خانه بماند، خیلی ناراحت شد. اما سعی کردم کاری کنم که حوصلهاش سر نرود. دوتایی باهم از تلویزیون، سیل بیپایان جمعیت را نگاه کردیم. جمعیتی که سرمای استخوانسوز هوا هم نتوانسته بود آنها را در خانههایشان نگه دارد.
زینب تا پایان مراسم اجازه نداد کانال را عوض کنم. وقتی روی تصاویر راهپیمایی نوحه پخش میشد، باهم سینه میزدیم. آنقدر سرودهایی که برای سردار میگذاشتند را گوش کرده بود که با آنها همخوانی میکرد. اگر گریهام میگرفت، با همان حال تبدارش میرفت و برایم دستمال میآورد. حاجقاسم به تمام معنا، قهرمان دختر کوچک من شده بود. قهرمانی که زینب با وجودش، ترسهایش را کنار گذاشته بود.
از مدتها قبل میخواستم جای خواب زینب را تغییر بدهم و او را در اتاق خودش بخوابانم. اما مقاومت میکرد و میگفت تنهایی میترسد. روزی که عکس سردار را در اتاقش نصب کرد، گفت از حالا میتواند آنجا بخوابد. تعجب کردم. زینب توضیح داد: «تا وقتی عکس حاجقاسم اینجاست نمیترسم!»
ریحانه عارفنژاد
با اقوام رفته بودیم باغ. میخواستیم حالوهوایی عوض کنیم و دورهمی مفرحی داشته باشیم؛ اما حالا همه عزادار شده بودیم. بچهها که فضای سنگین غم را حس میکردند، مرتب دلیل گریههایمان را میپرسیدند. دربارۀ حاجقاسم سوال داشتند. میخواستند بدانند او چه کسی بوده که شهادتش تا این حد ما را به هم ریخته است. ما بزرگترها در جوابشان میگفتیم: «اون توی سوریه بچهها رو از دست داعش نجات داده.»
بچهها اسم داعش را شنیده بودند. حضرت آقا را هم که میشناختند. تلویزیون مدام فیلمهای حاجقاسم و آقا را نشان میداد. بچهها با دیدن اینکه رهبر با چه محبتی سردارش را در آغوش میکشید و میبوسید، همراه ما گریه میکردند. دخترم زینب، آن روزها پنجساله بود. با چیزهایی که از سردار میدید و میشنید، باور کرد که حاجقاسم یعنی امنیت همۀ بچهها. او را با خودم به یکی از مراسمهایی بردم که در همدان برای حاجی برگزار میشد. تعداد بچهها در آن مراسم، از بزرگترها هم بیشتر بود. قبلا زیاد از دشمنیهای آمریکا با ایران برای بچههایمان تعریف کرده بودیم، ولی هیچچیز به اندازۀ این اتفاق رویشان اثر نگذاشته بود. با خشم فریاد میزدند و با تمام قوا مرگ بر آمریکا میگفتند. در مراسم به همه عکسی از سردار دادند. زینب مراقب بود که عکسش خراب نشود. آن را به خانه آورد، به دیوار اتاقش زد و با گلهایی که من قبلا با نمد برایش درست کرده بودم عکس را قاب گرفت.
روز تشییع را یادم نمیرود! موقعی که زینب سلیمانی سخنرانی میکرد، زینب من هم پای تلویزیون میخکوب شده بود. ذوق میکرد که همنام دختر سردار است. با همان صدای شیرین کودکانهاش میگفت: «من هم دختر حاجقاسمم. باید مثل این خانوم قوی بشم!... ببین چقدر قشنگ صحبت میکنه!» حرفش را تایید کردم: «آره مامان. ببینش، اصلا نگرانی نداره.»
به زینبکوچولو گفته بودیم که چهلم سردار، بیستودوم بهمن است. همان روزها سرمای سختی خورد. اما شب قبل از راهپیمایی، با ذوق و هیجان از پدرش کمک گرفت تا پرچم ایران و عکس سردار را روی کالسکهاش بزند و آمادۀ مراسم شود. به هیچ وجه دلش نمیخواست راهپیمایی را از دست بدهد، اما صبح که از خواب بیدار شد، تبولرز شدیدی داشت و نمیتوانستیم او را از خانه بیرون ببریم. دست آخر، پدرش تنها رفت و زینب از اینکه مجبور شده بود در خانه بماند، خیلی ناراحت شد. اما سعی کردم کاری کنم که حوصلهاش سر نرود. دوتایی باهم از تلویزیون، سیل بیپایان جمعیت را نگاه کردیم. جمعیتی که سرمای استخوانسوز هوا هم نتوانسته بود آنها را در خانههایشان نگه دارد.
زینب تا پایان مراسم اجازه نداد کانال را عوض کنم. وقتی روی تصاویر راهپیمایی نوحه پخش میشد، باهم سینه میزدیم. آنقدر سرودهایی که برای سردار میگذاشتند را گوش کرده بود که با آنها همخوانی میکرد. اگر گریهام میگرفت، با همان حال تبدارش میرفت و برایم دستمال میآورد. حاجقاسم به تمام معنا، قهرمان دختر کوچک من شده بود. قهرمانی که زینب با وجودش، ترسهایش را کنار گذاشته بود.
از مدتها قبل میخواستم جای خواب زینب را تغییر بدهم و او را در اتاق خودش بخوابانم. اما مقاومت میکرد و میگفت تنهایی میترسد. روزی که عکس سردار را در اتاقش نصب کرد، گفت از حالا میتواند آنجا بخوابد. تعجب کردم. زینب توضیح داد: «تا وقتی عکس حاجقاسم اینجاست نمیترسم!»
ریحانه عارفنژاد
نظر
ارسال نظر برای این مطلب