عملیات تازه تمام شده و آرامش نسبی برقرار بود. شهدا و مجروحان را فرستاده بودند پشت خط و نیروهای خسته از عملیات در حال تجدید قوا بودند. گرمی زمین زیر پایمان را حتی با پوتین هم حس میکردیم. تابستان بود و خورشید دشت مهران هرچه قوت داشت، ریخته بود روی زمین. گردوخاک روی موی سر و حتی مژههایمان جا خوش کرده بود. تدارکات لشکر حدود چهل حمام صحرایی برپا کرده بود. حتی این تعداد حمام نیز پاسخگویی تعداد زیاد افراد نبود و باید ساعتها در صف منتظر میماندیم تا لباسهای شورهزده و بدنهای عرقکرده را از خود دور کنیم و جسممان تازه شود. صفهای پشت هر حمام بهصورت مارپیچی تشکیل شده بودند و من نفر آخر یکی از صفها منتظر بودم تا نوبت شوم. بعد از من یک جوان بسیجی آمد و بدون اینکه حرفی بزند پشت سرم ایستاد. صورتش را کامل با چفیه پوشانده بود. در آن شرایط خیلیها برای فرار از تیغ آفتاب این کار را میکردند. دو ساعت طول کشید تا بالاخره نوبتم شد. به رسم ادب به بسیجی چفیهبهسر تعارف کردم که قبل از من به حمام برود. همین که سرم را برگرداندم، خشکم زد. آن جوان بسیجی که این همه مدت پشت سرم ایستاده بود و حالا داشت چفیه را از دور سرش باز میکرد، حاج قاسم، فرمانده لشکرمان بود. از خجالت عرق شرم بر پیشانیام نشست. بارها از همرزمانم قصه تواضع حاجی را شنیده بودم؛ ولی خودم از نزدیک ندیده بودم. هر چقدر خواهش کردم که شما فرماندهاید و برای حمامرفتن مقدم هستید، نپذیرفتند و میخواستند مثل بقیه نیروها باشند.
فاطمهالسادات شهروش
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب