بر فراز مأذنه
- ایمان پس این کار چی شد؟ بجنب که دیره. وقت نیست!
هر پنج دقیقه یکی میآمد بالای سرم و یادآوری میکرد تا سریعتر کار کنم. خودم هم میدانستم عجله داریم، و باید فورا فایل صوتی را برسانم. اما دست خودم نبود. نمیتوانستم با سرعت زیادی آن را پیش ببرم، از بس که صفحۀ مانیتور، پشت اشکهایم تار میشد. مدام اشکم را پاک میکردم تا ادامه بدهم. ولی چشمهایم دو دقیقه هم خشک نمیماندند. سرود «یه راهه که پایان نداره شهادت» را بیشتر از صدبار گوش کرده بودم. هر کلمۀ سرود، چهرۀ دلنشین سردار را پیش چشمم میآورد و داغ دلم را تازهتر میکرد. آنهم وقتی که فقط چند ساعت از شهادتش میگذشت. هنوز مبهوت و در شوک خبر بودم. هوش و حواسم سر جایش نمیآمد.
میخواستم چهار صوت را در کنار هم تدوین کنم، تا از مأذنهها و منارهها پخش شود. اول چند آیه درمورد شهادت، بعد از آن سرود شهادت، پیام آقا به مناسبت شهادت سردار و آخرش هم مداحی حاجمیثم مطیعی. همان مداحی معروف که خیلیها حفظش هستند: «از شام بلا... شهید آوردند/ با شور و نوا... شهید آوردند»
بچهها منتظر بودند کار را برسانم. تمام تلاشم را کردم که به خودم مسلط شوم. و چه کار سخت و طاقتفرسایی بود! چقدر نیاز داشتم از پشت میز بلند شوم و با خودم خلوت کنم. میخواستم یک دل سیر برای او اشک بریزم، بلکه تحمل این مصیبت کمی آسانتر شود. اما باید گریههایم را برای زمان دیگری میگذاشتم. وظیفهام این بود که صوت را هرچه زودتر تدوین کنم و تحویل دهم.
حواسم را دادم به کار. صد درصد که نه، اما تا حدودی موفق شدم که خودم را کنترل کنم و متمرکز شوم. تازه سیل اشکهایم کمی بند آمده بود که احساس کردم سایهای از پشت سر رویم افتاد. برگشتم که ببینم چه خبر است. دونفر از رفقا به هم رسیده بودند. همدیگر را سفت در آغوش کشیده بودند و برای حاجقاسم گریه میکردند. شانههایشان میلرزید. با دیدن آن صحنه، هرچه تلاش کرده بودم از بین رفت. نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. با صدایی لرزان گفتم: «بابا، ناسلامتی داریم تدوین میکنیم ها! یک خرده مراعات کنید.»
برگشتم سراغ پنجرههای باز روی مانیتور. مداحی را به بقیۀ صوت اضافه کردم و خروجی گرفتم. قرار شد همه یکبار در سالن حسینیۀ هنر به آن گوش کنیم. خیلی شلوغ بود. رفتم یک گوشه ایستادم و خیره ماندم به رفقا. کمی دلهره داشتم. منتظر بودم که نتیجه را بشنوم و واکنششان را ببینم. همین که بلندگوها شروع به پخش کردند، صدای گریه از جمعیت بلند شد. همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند و با شنیدنش اشک میریختند. خودم هم همینطور؛ درست مثل وقتی که پشت میز تدوین نشسته بودم. دوست نداشتم تمام شود. چه خوب میشد اگر برای زمان طولانیتری آنجا میایستادیم و اشک میریختیم.
خدا را شکر، مورد استقبال واقع شد و گفتند عالی از آب درآمده است. حتی یک سری از بچهها، صوت را از من گرفتند که داشته باشند. ده دقیقه، یا یک ربع از شنیدنش در حسینیۀ هنر نگذشته بود که از جای دیگر هم پخش شد. اینبار باشکوهتر، و برای جمعیتی بزرگتر. مأذنههای مسجد جامع سبزوار، آن را به گوش مردمان شهر رساندند. مردمی که همه عزادار و سیاهپوش حاجقاسمشان بودند.
ریحانه عارفنژاد
- ایمان پس این کار چی شد؟ بجنب که دیره. وقت نیست!
هر پنج دقیقه یکی میآمد بالای سرم و یادآوری میکرد تا سریعتر کار کنم. خودم هم میدانستم عجله داریم، و باید فورا فایل صوتی را برسانم. اما دست خودم نبود. نمیتوانستم با سرعت زیادی آن را پیش ببرم، از بس که صفحۀ مانیتور، پشت اشکهایم تار میشد. مدام اشکم را پاک میکردم تا ادامه بدهم. ولی چشمهایم دو دقیقه هم خشک نمیماندند. سرود «یه راهه که پایان نداره شهادت» را بیشتر از صدبار گوش کرده بودم. هر کلمۀ سرود، چهرۀ دلنشین سردار را پیش چشمم میآورد و داغ دلم را تازهتر میکرد. آنهم وقتی که فقط چند ساعت از شهادتش میگذشت. هنوز مبهوت و در شوک خبر بودم. هوش و حواسم سر جایش نمیآمد.
میخواستم چهار صوت را در کنار هم تدوین کنم، تا از مأذنهها و منارهها پخش شود. اول چند آیه درمورد شهادت، بعد از آن سرود شهادت، پیام آقا به مناسبت شهادت سردار و آخرش هم مداحی حاجمیثم مطیعی. همان مداحی معروف که خیلیها حفظش هستند: «از شام بلا... شهید آوردند/ با شور و نوا... شهید آوردند»
بچهها منتظر بودند کار را برسانم. تمام تلاشم را کردم که به خودم مسلط شوم. و چه کار سخت و طاقتفرسایی بود! چقدر نیاز داشتم از پشت میز بلند شوم و با خودم خلوت کنم. میخواستم یک دل سیر برای او اشک بریزم، بلکه تحمل این مصیبت کمی آسانتر شود. اما باید گریههایم را برای زمان دیگری میگذاشتم. وظیفهام این بود که صوت را هرچه زودتر تدوین کنم و تحویل دهم.
حواسم را دادم به کار. صد درصد که نه، اما تا حدودی موفق شدم که خودم را کنترل کنم و متمرکز شوم. تازه سیل اشکهایم کمی بند آمده بود که احساس کردم سایهای از پشت سر رویم افتاد. برگشتم که ببینم چه خبر است. دونفر از رفقا به هم رسیده بودند. همدیگر را سفت در آغوش کشیده بودند و برای حاجقاسم گریه میکردند. شانههایشان میلرزید. با دیدن آن صحنه، هرچه تلاش کرده بودم از بین رفت. نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. با صدایی لرزان گفتم: «بابا، ناسلامتی داریم تدوین میکنیم ها! یک خرده مراعات کنید.»
برگشتم سراغ پنجرههای باز روی مانیتور. مداحی را به بقیۀ صوت اضافه کردم و خروجی گرفتم. قرار شد همه یکبار در سالن حسینیۀ هنر به آن گوش کنیم. خیلی شلوغ بود. رفتم یک گوشه ایستادم و خیره ماندم به رفقا. کمی دلهره داشتم. منتظر بودم که نتیجه را بشنوم و واکنششان را ببینم. همین که بلندگوها شروع به پخش کردند، صدای گریه از جمعیت بلند شد. همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند و با شنیدنش اشک میریختند. خودم هم همینطور؛ درست مثل وقتی که پشت میز تدوین نشسته بودم. دوست نداشتم تمام شود. چه خوب میشد اگر برای زمان طولانیتری آنجا میایستادیم و اشک میریختیم.
خدا را شکر، مورد استقبال واقع شد و گفتند عالی از آب درآمده است. حتی یک سری از بچهها، صوت را از من گرفتند که داشته باشند. ده دقیقه، یا یک ربع از شنیدنش در حسینیۀ هنر نگذشته بود که از جای دیگر هم پخش شد. اینبار باشکوهتر، و برای جمعیتی بزرگتر. مأذنههای مسجد جامع سبزوار، آن را به گوش مردمان شهر رساندند. مردمی که همه عزادار و سیاهپوش حاجقاسمشان بودند.
ریحانه عارفنژاد
نظر
ارسال نظر برای این مطلب