در موکب حرم حضرت زینب(س) با دوستم نشسته بودیم و داشتیم درباره مسائل منطقه صبحت میکردیم. در استکانهای کمرباریک برای زائران چای میریختیم. آنها چای را سر میکشیدند و با لهجه خاصشان تشکر میکردند. میان کلاممان دوستم حرف را نیمهکاره رها کرد. چشمهایش برق زد و دوید سمت فردی که داشت از جلوی موکب رد شد. داد زد: «سلام دلاور! سلام فرمانده!» مرد شبیه ایرانیها نبود. قیافهاش به افغانستانیها میماند. رفیقم مرد را به موکب هدایت کرد. برایش چای تازهدم ریخت. حجب و حیا و خجالت در رگوپی چهره مرد رخنه کرده بود. یک دستش به گردنش آویزان بود و با دست دیگر چای را خورد و بعد از خوشوبشی کوتاه خداحافظی کرد و رفت. ماندنش در موکب کوتاه بود ولی وقتی رفت بوی عطرش تا مدتها باقی ماند. به دوستم گفتم: «نمیٔدونستم رفیق غیر ایرانی هم داری!» مقداری چای از قوطی فلزی زیر میز برداشت. ریخت توی قوری و جواب داد: «آقای توسلی بود. فرمانده تیپ فاطمیون» قبلاً درباره تیپ فاطمیون و رشادتهایشان چیزهایی شنیده بودم؛ ولی اطلاعاتم کامل نبود. فرصت خوبی بود تا از منبع دستاول دربارهشان بشنوم. سرمان خلوت بود. هنوز یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود و وقت داشتیم حرف بزنیم. دوستم ادامه داد: «تو یه عملیات چند تا گردان با هم حمله میکنن و همهشون بهجز فاطمیون شکست میخورن. دوبهشک میشن که عملیات رو ادامه بدن یا نه. میرن سراغ حاج قاسم تا مجوز عقبنشینی یا ادامه عملیات رو بگیرن. حاجقاسم ازشون میپرسه:’آقای توسلی تو عملیات هست؟‘ و وقتی بهش میگن ایشون تو عملیات بهعنوان فرمانده گردان فاطمیون حضور دارن حاجقاسم چهرهشون گشوده میشه و با اطمینان جواب میدن: ’پس ادامه بدید که انشاالله پیروزید‘» باورم نمیشد کسی دو بار بتواند از وطنش دل بکند. فاطمیون یک بار از افغانستان و بار دیگر از ایران جدا شده و برای دفاع از حق جنگیده بودند. غرق در خاطرهای بودم که دوستم تعریف کرده بود و کسانی که جلوی موکب آمده بودند را نمیدیدم. رفیقم سقلمهای زده و گفت: «حواست کجاست؟ بندههای خدا گلوشون خشکه. چای برسون دستشون» با عجله قوری بزرگ را برداشتم و پشت هم استکانها را پر کردم. داغی قوری دستم را قرمز کرد. به حال فاطمیون و مسیری که پیموده بودند تا به این مرحله برسند، قبطه میخوردم. دوستم گفت: «میدونستی آقای توسلی حتی تو جنگ ایران و عراق هم با بعثیا جنگیده؟ یه مدتم برگشته افغانستان. اونجا هم با نیروهای خارجی دستبهیقه شده. الانم حدود دو ساله که با همرزماش اومدن سوریه.» جمعیت روبروی موکب داشت زیاد میشد و نور خورشید غروب گنبد را هم نارنجی کرده بود. هاجوواج به دوستم نگاه کردم و جواب دادم: «پس همیشه تفنگبهدست بوده؟» سعی کردم عمیقتر نفس بکشم تا بوی عطرش را بیشتر استشمام کنم. دلم میخواست دوباره ببینمش و محو سادگیاش شوم. آروزیم فردای همان روز کنار ضریح حضرت رقیه(س) برآورده شد. دست شکستهاش مطمئنم کرد که خودش است. رفتم کنارش و بر دستش بوسه زدم. سرم را بوسید و با هم احوالپرسی کردیم. از چای دیروز تشکر و من را به همراهانش معرفی کرد. دوست داشتم کاری برایش انجام دهم. برای همین پرسیدم: «کموکسری اگه دارین در خدمتم.» سرش را پایین انداخت. شرم را از توی صورت میشد دید. گفتم لابد میخواهد خانوادهاش را ببیند یا طلب تجهیزات میکند؛ اما در کمال تعجب درخواست سیمکارت کرد و گفت: «اینجا به ما و همشهریهای ما سیمکارت نمیدن» بغض کردم. خشکم زد. حرفهای دیروز دوستم در موکب و اطمینان حاجقاسم به او در ذهنم تداعی شد. نمیدانستم همین مظلومیتهاست که او را به شهادت نزدیکتر میکند
فاطمه سادات شه روش
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب