تلفن خانه با شمارهای ناشناس زنگ خورد. زود جواب دادم تا مادرم از خواب قیلولهاش بیدار نشود. وقتی گوشی را گذاشتم دیدم وسط تخت نشسته و با تعجب من را نگاه میکند.
-کی بود مادر؟ چرا رنگت پریده؟
چند ثانیهای مبهوت بودم. به طرفش آمدم و گفتم: «اگه بهت بگم باورت نمیشه!» مادرم نگران شد. گفتم: «خبر خوشحالیه. همون چیزی که همیشه آرزوش رو داشتی.» به قاب عکس برادرم روی دیوار رو به رویش نگاه کرد و گفت: «درباره محمده؟»
-بله بخاطر عزیز دردونته.
-بگو مادر طاقت ندارم.
دستهای همیشه گرمش را گرفتم و گفتم: «امشب حضرت آقا میاد خونمون. رهبرمون.» چشمهایش برق زد و گفت: «جان من؟ یعنی میاد خونه خودمون؟»
-بله مادر. میاد همین جا. دیگه نمیخواد ناراحت باشی که نشد دیروز بری ورزشگاه ببینیش.
-جانم فداش. همه کرمان فرداش. قدمش رو چشمام.
-مادر گفتن جز خانواده شهید کس دیگهای نباید باشه و باخبر بشه. تلفنمون کنترله. فقط باید به داداش کاظم بگیم خرید کنه و زودتر بیاد.
-شوهرت چی؟
-وسط ماموریت که نمیتونه بیاد. چقدر دلش میسوزه وقتی بفهمه.
-خدا کنه آقات زود از مسجد بیاد. وای چقدر کار داریم. پاشو مادر همه جا رو تکه بکش. جارو کن. مرتب کن.
-روچشم مادر. دیروز تکه کشیدم. همه جا مرتبه. ولی رو چشم. فقط شور نزن شما.
-مادر زود باید انجام بدی. چشم به هم بزنی شب شده و آقا اومده اینجا نشسته.
حضرت آقا روی صندلی کنار تخت نشسته بود و مادرم داشت از محمد میگفت. دور تا دور دو فیلمبردار و چند عکاس و محافظ بود. پدرم ساکت نشسته بود و با دستمال آرام اشکهایش را میگرفت. به برادرم در ردیف مسئولین و حاج قاسم نگاه کردم و خوشحال شدم که سردار هم به خانه ما آمده. منتظر بودم تا فرصتی فراهم شود و من هم حرف توی دلم را بگویم. حضرت آقا استکان چاییاش را خورد و برای شفای قلب مادرم دعا کرد و رو به پدرم احوالپرسی کرد. از کارش پرسید و از خاطرات تبعیدش قبل از انقلاب گفت که چند روزی را در کرمان گذرانده و لطف مردم این شهر نصیبش شده. کمی که گذشت حضرت آقا بلند شد تا برود. حالا وقتش بود. چادرم را محکم گرفتم و جلو رفتم.
-آقا انشاءالله فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم و همسرم که ماموریتن رو قول بدید شفاعت کنید.
حضرت آقا رو به مادرم کرد و گفت: «پدر و مادر شهید باید من و شما رو شفاعت کنند.» مادرم دستهایش را بالا برد و برای سلامتی رهبر دعا کرد. حضرت آقا برگشت رو به حاج قاسم. نگاهی به حاجی کرد و گفت: «این آقای حاج قاسم هم از کسانی هست که شفاعت میکنه انشاءالله.» حاجی سرش را انداخت پایین و دو دستش را گرفت جلوی صورتش. کاظم که کنار حاجی ایستاده بود شانهاش را بوسید. رهبر گفت: «بله از ایشان قول بگیرید. به شرطی که زیر قولش نزنه.» تا حضرت آقا خواست با اهل خانه خداحافظی کند سراغ سردار رفتم و گفتم: «حاجی قول شفاعت ما رو میدید؟» حاجی سرش را پایین انداخت و دست روی چشمهایش گذاشت و گفت: «من خاک پای خونواده شهدام. هر چی شما امر کنید.» سردار پشت سر حضرت آقا از خانه بیرون رفت و مهرش را در خانه قلبمان بیش از پیش کرد.
نویسنده : رقیه بابایی
-کی بود مادر؟ چرا رنگت پریده؟
چند ثانیهای مبهوت بودم. به طرفش آمدم و گفتم: «اگه بهت بگم باورت نمیشه!» مادرم نگران شد. گفتم: «خبر خوشحالیه. همون چیزی که همیشه آرزوش رو داشتی.» به قاب عکس برادرم روی دیوار رو به رویش نگاه کرد و گفت: «درباره محمده؟»
-بله بخاطر عزیز دردونته.
-بگو مادر طاقت ندارم.
دستهای همیشه گرمش را گرفتم و گفتم: «امشب حضرت آقا میاد خونمون. رهبرمون.» چشمهایش برق زد و گفت: «جان من؟ یعنی میاد خونه خودمون؟»
-بله مادر. میاد همین جا. دیگه نمیخواد ناراحت باشی که نشد دیروز بری ورزشگاه ببینیش.
-جانم فداش. همه کرمان فرداش. قدمش رو چشمام.
-مادر گفتن جز خانواده شهید کس دیگهای نباید باشه و باخبر بشه. تلفنمون کنترله. فقط باید به داداش کاظم بگیم خرید کنه و زودتر بیاد.
-شوهرت چی؟
-وسط ماموریت که نمیتونه بیاد. چقدر دلش میسوزه وقتی بفهمه.
-خدا کنه آقات زود از مسجد بیاد. وای چقدر کار داریم. پاشو مادر همه جا رو تکه بکش. جارو کن. مرتب کن.
-روچشم مادر. دیروز تکه کشیدم. همه جا مرتبه. ولی رو چشم. فقط شور نزن شما.
-مادر زود باید انجام بدی. چشم به هم بزنی شب شده و آقا اومده اینجا نشسته.
حضرت آقا روی صندلی کنار تخت نشسته بود و مادرم داشت از محمد میگفت. دور تا دور دو فیلمبردار و چند عکاس و محافظ بود. پدرم ساکت نشسته بود و با دستمال آرام اشکهایش را میگرفت. به برادرم در ردیف مسئولین و حاج قاسم نگاه کردم و خوشحال شدم که سردار هم به خانه ما آمده. منتظر بودم تا فرصتی فراهم شود و من هم حرف توی دلم را بگویم. حضرت آقا استکان چاییاش را خورد و برای شفای قلب مادرم دعا کرد و رو به پدرم احوالپرسی کرد. از کارش پرسید و از خاطرات تبعیدش قبل از انقلاب گفت که چند روزی را در کرمان گذرانده و لطف مردم این شهر نصیبش شده. کمی که گذشت حضرت آقا بلند شد تا برود. حالا وقتش بود. چادرم را محکم گرفتم و جلو رفتم.
-آقا انشاءالله فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم و همسرم که ماموریتن رو قول بدید شفاعت کنید.
حضرت آقا رو به مادرم کرد و گفت: «پدر و مادر شهید باید من و شما رو شفاعت کنند.» مادرم دستهایش را بالا برد و برای سلامتی رهبر دعا کرد. حضرت آقا برگشت رو به حاج قاسم. نگاهی به حاجی کرد و گفت: «این آقای حاج قاسم هم از کسانی هست که شفاعت میکنه انشاءالله.» حاجی سرش را انداخت پایین و دو دستش را گرفت جلوی صورتش. کاظم که کنار حاجی ایستاده بود شانهاش را بوسید. رهبر گفت: «بله از ایشان قول بگیرید. به شرطی که زیر قولش نزنه.» تا حضرت آقا خواست با اهل خانه خداحافظی کند سراغ سردار رفتم و گفتم: «حاجی قول شفاعت ما رو میدید؟» حاجی سرش را پایین انداخت و دست روی چشمهایش گذاشت و گفت: «من خاک پای خونواده شهدام. هر چی شما امر کنید.» سردار پشت سر حضرت آقا از خانه بیرون رفت و مهرش را در خانه قلبمان بیش از پیش کرد.
نویسنده : رقیه بابایی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب