مطالب

قهرمان شهر ری


دوشنبه , 7 اسفند 1402
قهرمان شهر ری
وقتی سال ۷۱، در محله اتابک سومین فرزند آقا فریدون و اقدس خانم به دنیا آمد، خانه پر از شادی شد. اسم فرزند تازه متولد شده را وحید گذاشتند. همبازی دیگری برای حسین و حمید به آن خانه پا گذاشته بود. وحید خوش‌اقبال بود و قدمش برای خانواده برکت داشت. تا شش سالگی در محله اتابک قد کشید و بعد خانواده‌اش به محله گلبرگ شهر ری رفتند.
خوش اخلاق بود و مهربان و همیشه لبخند به لب داشت. نماز، روزه‌اش ترک نمی‌شد و احترام به پدر و مادر را فراموش نمی‌کرد. محبوب خانواده و اقوام و دوستانش بود. رزق حلال پدر و تربیت خوب مادر، خیلی به او کمک کرده بود که خودش را بالا ببرد.
نه ساله بود که در کلاس‌های تکواندو ثبت‌نام کرد و این رشته ورزشی را تا آخر ادامه داد. وقتش را با فعالیت‌هایی پر می‌کرد که برایش ارزش داشت؛ خوب درس می‌خواند، ورزش می‌کرد، به مسجد و هیئت و زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) و گلزار شهدای بهشت زهرا (س) می‌رفت و با شهدا ارتباط خاصی داشت. پاتوق هیئتش،
هیئت بیت‌الشهدا محله اقدسیه شهر ری و هیئت موج‌ الحسین خراسان و دعای کمیل شب‌‌های جمعه حاج منصور در حرم حضرت عبدالعظیم بود. در هیأت ظرف می‌شست و جارو می‌کرد و اشک می‌ریخت. هر شب جمعه به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم می‌رفت. با این که سن و سالش کم بود، اما چون همیشه کارهایش را برای جلب رضایت خدا انجام می‌داد، از هم سن و سال‌هایش جلوتر بود. دوستانش را نصیحت می‌کرد و به آن‌ها درس اخلاق می‌داد.
حاج قاسم را خیلی وقت بود که می‌شناخت؛ آن قدر شخصیت مهمی بود که کل دنیا اسم او را می‌آوردند. دلش یک چیز متفاوت می‌خواست؛ یک اتفاق خاص، مثل محافظت از جان حاج قاسم. حاجی آن‌قدر برایش عزیز بود و ارزشمند که دلش می‌خواست تا آخر عمر پابه‌پایش همه جا برود. اما مگر می‌شد؟ محافظت از سرداری بزرگ مگر به این سادگی بود؟ روز‌ها و شب‌ها را با تلاش برای رسیدن به هدفش گذراند. چهار سال تلاش کرد و در سوریه از بهترین نیروهای مدافع حرم شد. اسم و رسمش که به سردار رسید، بالاخره آن اتفاق شیرین افتاد، حاجی او را انتخاب کرد تا محافظش باشد.
محافظت از حاجی، سخت بود و حواس‌جمعی می‌خواست. حاجی هیچ‌جا آرام نمی‌گرفت. گاهی وسط میدان جنگ بود، گاهی در خط مقدم، گاهی میان مردم، اما این سختی‌ها به چشم وحید نمی‌آمد. همین که کنار سرداری بود که پرچم اسلام را بالا نگه داشته و دشمن‌ها را نابود می‌کرد، برایش کافی بود. اگر هم در این محافظت بلایی سرش می‌آمد،
به آن آرزوی همیشگی‌اش یعنی شهادت می‌رسید.
هر وقت می‌خواست به سوریه برود، مادر قرآن را می‌گرفت بالای سرش و می‌گفت: «غلام حضرت زینب(س) هستی و زیر سایه مرتضی علی(ع) باشی.» پاییز سال ٩٤ یکی از مأموریت‌های سوریه‌اش طولانی‌تر شد. درگیری و عملیات مهمی در حلب داشتند. بعد از برگشت از مأموریت، خس‌خس سینه‌اش نشان می‌داد که شیمیایی شده.
۲۸ ساله شد که تصمیم به ازدواج گرفت. اولین قرار مراسم را در حرم حضرت عبدالعظیم گذاشت. آنجا از شهدا و هدف‌هایش برای همسر آینده‌اش گفت. بعد از عقد هم همیشه همان‌جا می‌رفت؛ یک نقطه کنار دیوار. در حرم هم زیارت می‌کرد و هم صحبت‌های زندگی آینده‌اش را.
آن شب، حاجی به او گفته بود که آماده باشد که هروقت تماس گرفت، زود خودش را برساند. کوله‌اش را جمع کرده بود. تلفن همراهش که زنگ خورد، سریع از خانه بیرون زد.
صبح شد و اقدس خانم کارهای خانه را می‌کرد. همسر وحید توی اتاق بود که خبر تلویزیون همه‌شان را شوکه کرد.
تصویر دست‌های بریده حاجی و ماشینی که از آن آتش و دود بلند می‌شد، صفحه را پر کرده بود.
اقدس خانم به هیچ خبری نیاز نداشت، مطمئن بود که وحید به آرزویش رسیده و حالا باید برای خداحافظی از پسر خوش قد و قامتش که فقط پیکری سوخته از او مانده بود، خودش را آماده می‌کرد.
وحید قبل از شهادتش وصیت کرده بود که در حرم دفن شود، اما کسی وصیت‌نامه او را پیدا نکرد.
خادم‌ها به اقدس خانم گفتند که قبری برای وحید در حرم آماده کرده‌اند. وقتی وحید را در حرم دفن کردند، بعد از دو ماه وصیت‌نامه‌اش را پیدا کردند.
یکی از خادمان حرم، یادش بود که چند شب قبل از شهادت وحید به حرم آمد و پس از زیارت وارد شبستان شد و در یک نقطه ایستاد و چند دقیقه به دیوار خیره شد و رفت. همسرش هم به یاد داشت که در آن سه جلسه خواستگاری، همان‌جا نشسته بودند به صحبت. جایی که حالا مزار وحید شده بود و روی سنگ نوشته بودند:
شهید وحید زمانی‌فر، محافظ شهید حاج قاسم سلیمانی.
محل شهادت: فرودگاه بغداد

نویسنده: مریم فولادزاده


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب