مطالب

قصه_رفاقت_من_و_حاج قاسم      


یکشنبه , 6 شهریور 1401
قصه_رفاقت_من_و_حاج قاسم      

صبح با گریه ی پدر و مادرم از خواب پریدم. با عجله از اتاق بیرون رفتم ودیدم هر دو رو به روی تلویزیون نشسته اند و اشک میریزند.تصویری روی صفحه ی تلویزیون نقش بسته بود که باورکردنی نبود. ترور….حاج قاسم…..موشک



همان جا روی زمین نشستم. بی اراده اشک هایم جاری شدند.



حاج قاسم را میشناختم،مرد جنگی و مرد میدان بود.چند باری سخنرانی هایش را شنیده بودم و مورد احترامم بود.



روزها از پس هم میگذشتند و من همه فکر بودم. سقف و زمین و دیوار همه فکر بودند.بارها و بارها ابیاتی که سردار شهیدمان از مولانا خواندند را با خودم مرور کردم:



رقص و جولان برسر میدان کنند    رقص اندر خون خود مردان کنند



چون رهند از دست خود دستی زنند    چون جهند از نقص خود دستی زنند



اصلا میدان من کجاست؟ این سوال را بارها از خودم پرسیدم.



باید کاری کرد به دور از هیجان زدگی.باید راهی ساخت، یک راه جدید.راهی مخصوص به خودت!



بعد از مدت ها فکر به این نتیجه رسیدم که دو مسیر اصلی برای من وجود دارد: یک تربیت فرزندی که در مسیر قاسممان باشد، فرزندی که زیر پرچم امام حسین باشد و سرباز امام زمانش باشد.و دوم مسیر شغلی ام یعنی داروسازی.هدف در این راه باید خدمت به خلق باشد، باید مرهم گذاشتن روی زخم بیماران باشد، باید پیشرفت کشور باشد. آن روز با قاسم شهیدمان عهد کردم که در مسیرش باشم، و چه خوش عهدی بود.



زهرا همتی
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

من هنوز لیاقت پیدا نکردم...
یکشنبه , 16 اردیبهشت 1403

من هنوز لیاقت پیدا نکردم...

«عقل سرخ»
یکشنبه , 16 اردیبهشت 1403

«عقل سرخ»

کسانی که عالم را محضر خدا بدانند...
شنبه , 8 اردیبهشت 1403

کسانی که عالم را محضر خدا بدانند...

یک چمدان سوغاتی
پنج شنبه , 30 فروردین 1403

یک چمدان سوغاتی