صبح با گریه ی پدر و مادرم از خواب پریدم. با عجله از اتاق بیرون رفتم ودیدم هر دو رو به روی تلویزیون نشسته اند و اشک میریزند.تصویری روی صفحه ی تلویزیون نقش بسته بود که باورکردنی نبود. ترور….حاج قاسم…..موشک
همان جا روی زمین نشستم. بی اراده اشک هایم جاری شدند.
حاج قاسم را میشناختم،مرد جنگی و مرد میدان بود.چند باری سخنرانی هایش را شنیده بودم و مورد احترامم بود.
روزها از پس هم میگذشتند و من همه فکر بودم. سقف و زمین و دیوار همه فکر بودند.بارها و بارها ابیاتی که سردار شهیدمان از مولانا خواندند را با خودم مرور کردم:
رقص و جولان برسر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند چون جهند از نقص خود دستی زنند
اصلا میدان من کجاست؟ این سوال را بارها از خودم پرسیدم.
باید کاری کرد به دور از هیجان زدگی.باید راهی ساخت، یک راه جدید.راهی مخصوص به خودت!
بعد از مدت ها فکر به این نتیجه رسیدم که دو مسیر اصلی برای من وجود دارد: یک تربیت فرزندی که در مسیر قاسممان باشد، فرزندی که زیر پرچم امام حسین باشد و سرباز امام زمانش باشد.و دوم مسیر شغلی ام یعنی داروسازی.هدف در این راه باید خدمت به خلق باشد، باید مرهم گذاشتن روی زخم بیماران باشد، باید پیشرفت کشور باشد. آن روز با قاسم شهیدمان عهد کردم که در مسیرش باشم، و چه خوش عهدی بود.
زهرا همتی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب