مسجد در نگاه حاج قاسم
یک روز برای نماز ظهر رفته بودیم مسجد محلهمان. بعد از سلام نماز ظهر هرچه اطرافم را نگاه کردم؛ جز خانمهایی با چادر سفید و سیاه، بچهای ندیدم.
بلند شدم و پشت ستونها را نگاه کردم. حنانه بچهای نبود که بلند شود و برود. خصوصا حالا که به خاطر شرایط همسرم از تهران آمده بودیم کرج و یکهویی همه دوستانش را از دست داده بود.
ترسیدم به خیابان رفته باشد. کفشهایم را از کیسه پارچهای بیرون آوردم تا از پلههای مسجد بروم پایین که دیدم توی حسینیه مسجد نشسته است. دوتا دستکش سفید پوشیده بود و با چاقویی که دستش بود خیارشور خرد میکرد. تشت قرمز زیر دستش تا نیمه از خیارشور پر شده بود. رفتم جلو و گفتم: «بلند شو مامان. چرا به اینا دست زدی؟»
قبل از اینکه حنانه چیزی بگوید؛ خانمی که یک سر و گردن از من بلندتر بود جلو آمد و گفت: «سلام به مامان حنانه خانم! ما ازش خواستیم با اجازه شما کمکمون کنه تا سالاد الویه نذریمون رو تا شب برسونیم.»
تازه بقیه دخترهای قد و نیمقد را دیدم. هر کدام دستشان به کاری مشغول بود. با هم میگفتند و میخندیدند.
خوشحال شدم. تغییر مکان ما برای حنانهی هفت سالهام از چیزی که فکر میکردم سختتر بود. پیدا کردن دوستان جدید برایش سخت شده بود. حتی تصمیم گرفتم در یکی از آموزشگاههای نقاشی ثبت نامش کنم؛ ولی میگفت چون دوستی ندارد؛ نمیخواهد برود.
راههایی که برای پیدا کردن دوست به ذهنم میرسید یکییکی شکست میخورد و دخترم، حنانه هر روز تنهاتر از قبل میشد.
آهسته گفتم: «آخه بلد نیست.»
خانم محمدی که بعدا فهمیدم از بسیجیان مسجد است گفت: «مهم نیست. یاد میگیره.»
آن روز بعد از نماز عصر، حنانه گفت نمیخواهد بیاید خانه. منم از خدا خواسته برگشتم توی مسجد نشستم تا او کنار هم سن و سالهای خودش باشد. روز بعد که رفتیم مسجد، خانم محمدی به حنانه گفته بود برای غروب برود مسجد.
بعد متوجه شدم هر هفته چهارشنبهها برای دختران محله، برنامه بازی و دورهمی دارند. کمکم حنانه در همین رفت و آمدها دوستان جدید پیدا کرد. خانم محمدی را خیلی دوست داشت. اکثرا توی خانه درباره او و کارهایشان در مسجد حرف میزد. دیگر حنانه قبل از من متوجه برنامههای مسجد میشد. خانم محمدی بخشی از مسجد را برای بچهها تجهیز کرده بود. از بازیهای فکری گرفته تا فوتبال دستی و پروژکتور برای فیلم دیدن. حنانه به واسطه حضور در مسجد کمکم نماز خواندن را هم شروع کرد.
خانم محمدی برای من و بقیه مادران محله هم برنامه داشت. کلاسهای خیاطی و ورزشی در مسجد برگزار میکرد.
همیشه به ما تاکید میکرد که اگر بین در و همسایه کسی را میشناسیم با خودمان به مسجد بیاوریم تا از تنهایی دربیایند. یک بار از او پرسیدم انگیزه او از شروع این فعالیتها چه بوده. به هرحال من در محلههای مختلفی زندگی کرده بودم اما نهایت کاری که از مسجد دیده بودم مراسمهای محرم و شب قدر بود. خانم محمدی خندید. گفت: «رفتی خونه توی گوگل سرچ کن (مسجد در نگاه حاج قاسم)»
شب که برگشتم خانه وقتی سرچ کردم؛ این متن را از حاج قاسم پیدا کردم.
«این تصویر معروف شهید حججی که یک داعشی در پشت او قرار گرفته و او را اسیر کرده است را همه دیدهاند. این دو چهره یعنی آنکه میخواهد ذبح شود، که شهید؛ و آنکه ذباح است، که همان داعشی است؛ هر دو ثمره ی مسجد هستند. منتها آنکه ذبح میشود ثمرهی یک نوع مسجد است. و آنکه ذباح است ثمرهی مسجد دیگری است. همه دعوای ما در عالم اسلام با غرب بر سر یک مسجد است و همهی وحدت ما در عالم اسلام هم بر سر یک مسجد است. همهی این جنگها و همهی این توطئههای علیه عالم اسلامی بر سر مسجد الاقصی است. همهی آن چیزی که میتواند عالم اسلامی را وحدت دهد بر سر یک مسجد است که آن مسجد الحرام است. این را اگر بخواهیم گستردهاش کنیم جای بحث اساسی دارد. مسجد در حقیقت حیات دینی سیاسی و اجتماعی عالم اسلامی است.)
کاری که خانم محمدی در مسجد میکرد؛ تربیت یک نسل مسلمان بود و مسجدی که حنانه را به خود جذب کرده بود؛ همان مسجدی بود که حاج قاسم از آن صحبت کرده بود.
رقیه پورحنیفه
یک روز برای نماز ظهر رفته بودیم مسجد محلهمان. بعد از سلام نماز ظهر هرچه اطرافم را نگاه کردم؛ جز خانمهایی با چادر سفید و سیاه، بچهای ندیدم.
بلند شدم و پشت ستونها را نگاه کردم. حنانه بچهای نبود که بلند شود و برود. خصوصا حالا که به خاطر شرایط همسرم از تهران آمده بودیم کرج و یکهویی همه دوستانش را از دست داده بود.
ترسیدم به خیابان رفته باشد. کفشهایم را از کیسه پارچهای بیرون آوردم تا از پلههای مسجد بروم پایین که دیدم توی حسینیه مسجد نشسته است. دوتا دستکش سفید پوشیده بود و با چاقویی که دستش بود خیارشور خرد میکرد. تشت قرمز زیر دستش تا نیمه از خیارشور پر شده بود. رفتم جلو و گفتم: «بلند شو مامان. چرا به اینا دست زدی؟»
قبل از اینکه حنانه چیزی بگوید؛ خانمی که یک سر و گردن از من بلندتر بود جلو آمد و گفت: «سلام به مامان حنانه خانم! ما ازش خواستیم با اجازه شما کمکمون کنه تا سالاد الویه نذریمون رو تا شب برسونیم.»
تازه بقیه دخترهای قد و نیمقد را دیدم. هر کدام دستشان به کاری مشغول بود. با هم میگفتند و میخندیدند.
خوشحال شدم. تغییر مکان ما برای حنانهی هفت سالهام از چیزی که فکر میکردم سختتر بود. پیدا کردن دوستان جدید برایش سخت شده بود. حتی تصمیم گرفتم در یکی از آموزشگاههای نقاشی ثبت نامش کنم؛ ولی میگفت چون دوستی ندارد؛ نمیخواهد برود.
راههایی که برای پیدا کردن دوست به ذهنم میرسید یکییکی شکست میخورد و دخترم، حنانه هر روز تنهاتر از قبل میشد.
آهسته گفتم: «آخه بلد نیست.»
خانم محمدی که بعدا فهمیدم از بسیجیان مسجد است گفت: «مهم نیست. یاد میگیره.»
آن روز بعد از نماز عصر، حنانه گفت نمیخواهد بیاید خانه. منم از خدا خواسته برگشتم توی مسجد نشستم تا او کنار هم سن و سالهای خودش باشد. روز بعد که رفتیم مسجد، خانم محمدی به حنانه گفته بود برای غروب برود مسجد.
بعد متوجه شدم هر هفته چهارشنبهها برای دختران محله، برنامه بازی و دورهمی دارند. کمکم حنانه در همین رفت و آمدها دوستان جدید پیدا کرد. خانم محمدی را خیلی دوست داشت. اکثرا توی خانه درباره او و کارهایشان در مسجد حرف میزد. دیگر حنانه قبل از من متوجه برنامههای مسجد میشد. خانم محمدی بخشی از مسجد را برای بچهها تجهیز کرده بود. از بازیهای فکری گرفته تا فوتبال دستی و پروژکتور برای فیلم دیدن. حنانه به واسطه حضور در مسجد کمکم نماز خواندن را هم شروع کرد.
خانم محمدی برای من و بقیه مادران محله هم برنامه داشت. کلاسهای خیاطی و ورزشی در مسجد برگزار میکرد.
همیشه به ما تاکید میکرد که اگر بین در و همسایه کسی را میشناسیم با خودمان به مسجد بیاوریم تا از تنهایی دربیایند. یک بار از او پرسیدم انگیزه او از شروع این فعالیتها چه بوده. به هرحال من در محلههای مختلفی زندگی کرده بودم اما نهایت کاری که از مسجد دیده بودم مراسمهای محرم و شب قدر بود. خانم محمدی خندید. گفت: «رفتی خونه توی گوگل سرچ کن (مسجد در نگاه حاج قاسم)»
شب که برگشتم خانه وقتی سرچ کردم؛ این متن را از حاج قاسم پیدا کردم.
«این تصویر معروف شهید حججی که یک داعشی در پشت او قرار گرفته و او را اسیر کرده است را همه دیدهاند. این دو چهره یعنی آنکه میخواهد ذبح شود، که شهید؛ و آنکه ذباح است، که همان داعشی است؛ هر دو ثمره ی مسجد هستند. منتها آنکه ذبح میشود ثمرهی یک نوع مسجد است. و آنکه ذباح است ثمرهی مسجد دیگری است. همه دعوای ما در عالم اسلام با غرب بر سر یک مسجد است و همهی وحدت ما در عالم اسلام هم بر سر یک مسجد است. همهی این جنگها و همهی این توطئههای علیه عالم اسلامی بر سر مسجد الاقصی است. همهی آن چیزی که میتواند عالم اسلامی را وحدت دهد بر سر یک مسجد است که آن مسجد الحرام است. این را اگر بخواهیم گستردهاش کنیم جای بحث اساسی دارد. مسجد در حقیقت حیات دینی سیاسی و اجتماعی عالم اسلامی است.)
کاری که خانم محمدی در مسجد میکرد؛ تربیت یک نسل مسلمان بود و مسجدی که حنانه را به خود جذب کرده بود؛ همان مسجدی بود که حاج قاسم از آن صحبت کرده بود.
رقیه پورحنیفه
نظر
ارسال نظر برای این مطلب