مطالب

قدم زدن در میان گلوله‌ها


شنبه , 3 تیر 1402
قدم زدن در میان گلوله‌ها

بسم الله الرحمن الرحیم



ترسیده بودم. دست خودم نبود. هر بار که صدای خمپاره و رگباری بلند می‌شد نزدیک بود از وحشت قالب تهی کنم. دست‌هایم مثل تکه‌ای یخ می‌شد و عرق سردی روی پیشانی‌ام می‌نشست. برای کسی مثل من که در عراق به دنیا آمده و بزرگ شده شاید شنیدن این صداها تا حدی طبیعی باشد اما چه کنم که از کودکی و در این هجده سال هیچ وقت برایم عادی نشد و هر بار از دفعه قبل بیشتر ترسیدم و قلبم بیشتر لرزید. به فرمان آیت الله سیستانی و امر مادرم به مقابله با داعش آمدم. دلم خوش بود تا وقتی در آشپزخانه لشکرم هم به فرمان جهاد لبیک گفته‌ام هم در جای امنی هستم. اما در این دو روز این قدر صدای توپ و ترکش آمده که اینجا هم دست کمی از خط مقدم ندارد.



یکی از بادمجان‌های رو به رویم را بر‌می‌دارم و دوباره مشغول پوست گرفتن‌شان می‌شوم. پنج گونی دیگر هم در انتظارم است و هنوز اولی را هم تمام نکرده‌ام. آشپزخانه گرم است و کمی تاریک که یکدفعه ابوسعید هراسان وارد می‌شود و تا چشم‌هایش به تاریکی عادت کند کمی مکث می‌کند و بعد سریع می‌گوید: «محمد توی بد مخمصه‌ای افتادیم. می‌تونی کمک کنی؟» از جا بلند می‌شوم و می‌گویم: «چی شده آقا؟ هر کاری بگی روی چشم می‌ذارم.» ابوسعید نامه‌ای دستم می‌دهد و می‌گوید: «یه خبر سری و مهمه! باید با موتور بری جلو و بدی دست فرمانده ابوهاشم.» چشم‌هایم دوتا می‌شود و می‌گویم: «برم جلو؟» ابوسعید پیشانی‌ام را می‌بوسد و می‌گوید: «فقط گازش رو بگیر و برو. حتی لحظه‌ای توقف نکن.»



چفیه‌ام را دور سر و صورتم می‌پیچم و موتور را روشن می‌کنم. به نخل‌هایی نگاه می‌کنم که هنوز دست داعش است و حالا من باید از میانشان به سرعت بگذرم و شانس بیاورم که نیرویی آنجا کمین نکرده باشد. نگرانی ابوسعید را که دیدم نتوانستم نه بیاورم. خودش زودتر از من ماشینش را روشن کرد و عقب رفت. گفت باید بروم اتاق فرماندهی وگرنه همه نیروها قلع و قمع می‌شوند. فقط خدا می‌داند که قلبم چطور در تب و تاب است و هر لحظه می‌خواهد از حرکت بایستد. چشم‌هایم را می‌بندم و صلواتی می‌فرستم و با تمام توان گاز می‌دهم. صدای بارش رگبارها را از دور و نزدیک می‌شنوم. آرام چشم‌هایم را باز می‌کنم اما نباید دستم را از روی گاز بردارم. فقط باید بروم تا وقتی به خاکریزها برسم.



وقتی خاکریز را در چند قدمی‌ام می‌بینم نفس راحتی می‌کشم و چفیه‌ام را باز می‌کنم تا هوا به صورتم بخورد. خیس عرق شده‌ام و نفس می‌زنم. اطراف را خوب نگاه می‌کنم. بچه‌ها پشت تپه‌ای خاکی پناه گرفته‌اند و چشم‌شان به ماشینی است که کمی آن طرف‌تر از خاکریز ایستاده. زود جلو می‌روم تا ابوهاشم را پیدا کنم. حسن که عقب‌تر از بقیه نشسته را می‌شناسم و دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم: «ابوهاشم کجاست؟» حسن با دیدنم جا می‌خورد و می‌گوید: «تو اینجا چیکار می‌کنی؟ کی اومدی؟» می‌گویم: «دنبال ابوهاشم من رو فرستادن.» به ماشین نگاه می‌کند و می‌گوید: «اون جاست. مگه نمی‌بینیش. رفته پیش سردار سلیمانی.» با تعجب می‌گویم: «سردار سلیمانی؟ اینجا؟» حسن لبخندی می‌زند و می‌گوید: «اون که فرمانده پشت جبهه نیست. فرمانده جلوتر از نیروهاشه.»



حتم دارم ابوسعید از آمدن سردار خبر نداشت که اگر می‌دانست خودش می‌آمد جلو و من هم هنوز توی آشپزخانه بودم و شانس دیدن سردار را از دست داده بودم. نامه را از جیبم در می‌آورم و جلو می‌روم. هنوز صدای خمپاره و رگبار تمام نشده. ابوهاشم دارد به سردار اصرار می‌کند که برود عقب و نگران جانش هستند و از این حرف‌ها. سردار یک پیراهن ساده و شلوار خاکی پوشیده و روی خاکریز ایستاده. یک کلاه نقابدار معمولی هم روی سرش گذاشته و دارد با دوربین جلو را نگاه می‌کند. یک لحظه دوربین را پایین می‌آورد و با چشم‌های نافذش به ابوهاشم نگاهی می‌کند و می‌گوید: «شما کاری به این کارها نداشته باشید. من خودم می‌دونم کجا بایستم.»



خیره به بزرگترین سردار نظامی ایستاده‌ام. کسی که هم سن و سال پدر بزرگم است اما دارد در میان گلوله‌ها قدم می‌زند و عین خیالش نیست. نمی‌دانم اسم این کارش را بگذارم جگرداری و نترسی یا تواضع و مدیریت فرماندهی. اما هر چه اسمش باشد با دیدن این صحنه انگار یکباره را از روی قله ترس و وحشت روی زمینی سراسر آرامش و راحتی پا گذاشته‌ام. اصلا انگار هیچ وقت دیداری با ترس نداشته‌ام.



منبع: یک سلیمانی عزیز



رقیه بابایی
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب