خانهاش کاهگلی بود و کوچک اما آب مثل دشمنی خونخوار حتی به او هم رحم نکرده بود و تمام داشته و نداشتهاش را غارت کرده بود و به این روز انداخته بودش. پیرمرد با یک پیرهن به تن چسبیده، میان حال و پشتیهای گلیاش ایستاده بود و تا زانو در آب و شل بود. هر چه میکردند بیرون نمیآمد و همان جا ایستاده بود. قاب عکسی را محکم میان دستهایش بالا برده بود و فقط یک چیز میگفت: «چیزی نمیخوام. فقط عکس امام نباید خیس بشه.»
سه پسر جوان کلافه و متعجب ایستاده بودند توی حیاط و هر چه به پیرمرد اصرار میکردند که تا سقف خانه روی سرت پایین نیامده بیرون بیا، او فقط حرف خودش را تکرار میکرد و قدم از قدم برنمیداشت. یکی از پسرها رو به دوستش کرد و گفت: «اصلا نمیفهمه ما چی میگیم. باز حرف خودش رو میزنه!» دوستش چفیه دور سرش را باز کرد و زیر لب غرید: «خسته شدیم بابا. هنوز خونههای کوچه پایینی هم مونده تا تخلیه کنیم. اینم که به زور نمیشه بریم بغلش کنیم بیاریمش بیرون.» جوان سومی که نگاهش به قاب عکس در دست پیرمرد بود گفت: «خداییش به امام حسودیم شد. چه طرفدارایی داشته و هنوز هم داره.»
حرفهایشان کمی ادامه داشت و بعد که تمام شد هر سه ساکت و بدون تکلیف توی آب گل آلود ایستادند. گاهی صدای رفت و آمد قایقی از توی کوچهها شنیده میشد و صدای بیرمق مردمی که آواره خانه و زندگی شده بودند. سیل بیخبر آمده بود و همه را غافلگیر کرده بود. اما انگار زور پیرمرد از سیل هم بیشتر بود که حالا او سیل را غافلگیر کرده بود و برایش مهم نبود که چه شده و قرار است چه شود. محکم سرجایش ایستاده بود و همه آنچه را که برایش زندگی بود در آغوش گرفته بود و بیرون نمیآید.
پیرمرد دستی روی عکس امام کشید. آن را بوسید و گفت: «زمان جنگ دیدم تیرها میخورن کنار پاهامون ولی بهمون نمیخوردن. همش از برکت این سید بود.» سه جوان حرفی نمیزدند و ایستاده بودند به تماشا. کمی که گذشت سر و صداهایی از بیرون خانه شنیدند. سرک کشیدند و دیدند سردار سلیمانی همراه چند نفر دیگر وارد شدند. هر سه ذوقزده سلام کردند و بعد ماجرا را گفتند و انگار که باری سنگین را روی زمین گذاشته باشند نفس راحتی کشیدند.
سردار تا زانو توی آب بود و با پیرمرد از توی حیاط سلام و علیک کرد. پیرمرد جوابش را داد و معلوم نبود که حاجی را شناخته یا نه. حاجی جلو رفت و وارد هال شد. پیرمرد نگاهش به او بود تا ببیند میخواهد چه کند. حاجی وقتی به او رسید دست پیرمرد را گرفت و بوسید. پیرمرد با همان پیرهن نمدار و قاب در دستش حاجی را بغل گرفت. حاجی زیر گوشش گفت: «قسمت میدم به همین سید از این خونه بیا بیرون تا سیل بهت آسیب نزنه.» پیرمرد سکوت کرد. فقط قاب را محکم گرفت و دست در دست حاجی از خانه بیرون آمد.
منبع: یک سلیمانی عزیز
نویسنده : رقیه بابایی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب