شب عملیات کربلای پنج، او آمد وارد عملیات بشود،اما گردان نرسیده بود.نشستیم با هم حرف میزدیم.او قصه ای تعریف کرد…فرمانده گروهانی داشت به نام “زکی زاده” که دو روز پیش شهید شده بود.گفت:من و زکی زاده با هم عهد بستیم هر کداممان زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود تا دیگری بیاید.دیشب زکی زاده را خواب دیدم، به من گفت:ماشالله!مرا دَم در نگه داشتی،چرا نمی آیی؟وقتی رشیدی این را گفت،فهمیدم شهید می شود.نگهش داشتم؛گردان رفت و درگیر خط شد و من مجبور شدم او را بفرستم.بلافاصله شهید شد!
راوی شهید حاج قاسم سلیمانی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب