مطالب

فرمانده‌ای مثل بچه‌های مردم


چهارشنبه , 3 خرداد 1402
فرمانده‌ای مثل بچه‌های مردم

قرار بود حاج‌قاسم را با ماشین از اهواز به تهران برسانم. آفتاب مستقیم می‌تابید و  گرمای هوا به‌حدی بود که حتی با حرکت تند ماشین باد گرم می‌خورد به صورتمان. حاج‌قاسم در ابتدای مسیر خوش‌وبشی کرد و از خانواده‌ام پرسید. گفتم دلم برای مادرم تنگ شده و بعد مشتی کشمش از جیبم درآوردم و تعارف کردم.



-ننه‌ام خودش اینا رو خشک می‌کنه.



دستانش را کاسه کرد. کشمش‌ها را گرفت و دانه‌دانه گذاشت توی دهانش. تلاش می‌کرد خستگی چند روز عملیات سنگین را پشت لبخندهای پی‌درپی‌اش پنهان کند. سرش را به پنجره تکیه داده بود. گردنش هر چند دقیقه می‌افتاد و چرت می‌زد؛ اما با تکان‌های ماشین در دست‌اندازها بیدار می‌شد. عرق روی پیشانی‌اش را با چفیه دور گردنش پاک می‌کرد و دوباره چشم‌هایش را روی هم می‌گذاشت. هنوز ظهر نشده بود و اگر می‌خواستم کولر را روشن کنم، می‌ترسیدم بنزین کم بیاورم. ساعت از سه گذشته بود حاجی که خوابش سنگین شد. شیشه‌ها را کشیدم بالا و کولر را روشن کردم. انتظار داشتم قدردان خوش‌خدمتی‌ام باشد و بعد از بیدار شدن ازم تشکر کند. سعی می‌کردم از ناهمواری‌ها با احتیاط بگذرم تا از خواب بیدار نشود. به جایی رسیدیم که قسمتی از آسفالت ترک خورده بود و هرطور رد می‌شدم،‌ تکان‌های ماشین زیاد می‌شد. با اولین تکان محکم حاج‌قاسم از خواب پرید. دستش را به سمت‌ موهای مشکی‌اش برد که حالا لایه‌ای از خاک آن را جوگندمی کرده بود. بی‌اختیار چفیه را کشید روی پیشانی تا عرقش را خشک کند که متوجه روشن‌بودن کولر شد. ناگهان اخم‌هایش در هم رفت. چشم‌هایش را جمع کرد و سریع پیچ کولر را چرخاند و با لحنی که هیچ شباهتی به چند ساعت پیش نداشت با عتاب گفت: «چرا روشن کردی؟ من زیر باد خنک بخوابم، اون وقت بچه‌های مردم زیر تیغ آفتاب بجنگن.»



فاطمه‌السادات شه‌روش
۲


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب