شالم را پوشیدم. کیفم را سر شانهام انداختم. یک هفته مانده بود تا آخرین هفتهی نذرم را ادا کنم. با امیدواری تا سرکوچه راه افتادم. یک کیسه کوچک آبنبات توت فرنگی خریدم. همیشه پدرم این آبنباتها را دوست داشت. میگفت:«آبنبات نرم» ژلهی وسطش را بیشتر دوست داشت.
حالا با گذشت دو سال داغش سرد نمیشد. اشکهایم را کنترل کردم. برای اتوبوسی که در ایستگاه ترمز زد، پا تند کردم. آخر اتوبوس نشستم.
قدم زنان از کنار قبور شهدا گذشتم. آخرین شهید گمنام، شهیدی بود که به خوابم آمده بود. گفته بود: «هفت جمعه بیا. جمعه هشتم گرویی تو.» کنار مزارش نشستم. فقط هجده سالش بود. دلم برای مادرش هر دفعه کباب بود. با خودم فکر کردم، مادرش چند سال منتظر مانده؟ هنوز زنده است یا نه. شاید هم به دیدار فرزندش رفته باشد. شهید گمنام بود. در خوابم صورتش مبهم بود. تنها صدای آرام و کمی بماش را شنیدم. تلفن همراهم زنگ خورد. با دیدن تصویر خواهرم تماس را وصل کردم.
«سلام کجایی؟»
«سلام، گلزار شهدا.» صدای نفس از حرص رها شدهاش را شنیدم.
«والا که دیوونهای، شوهرت اگه قرار بود راضی بشه، تا حالا شده بود.» این بار من نفسم را رها کردم. با اینکه غمی در دلم نشسته بود؛ اما نگاه امیدوارانهام را حفظ کردم. سعی کردم لحنم آرام باشد.
«ولی من به معجزه اعتقاد دارم.» صدای یکی از دوستانش آمد. خواهرم خواست مکالمه را تمام کند.
«ببین من با دوستام اومدم کویر. امید هم رفته اضافهکاری. تو هم که شوهرت جمعهها هم میره در مغازه. اگه به تریج قبات برنمیخوره برو پیش مامانی. تنهاست.» کلافه گفتم.
«تو که میدونستی جمعهها برنامهام گلزار شهداست، چرا رفتی؟» لحن مسخرگی به خود گرفت.
«والا ثواب پیش مامانی رفتن بیشتره.» دیگر داشت کاسهی صبرم را لبریز میکرد.
«روزایی که نوبت منه بدقولی نکردم. تو که بیل زنی باغچه خودت رو بیل بزن.»
و تماس را قطع کردم. دو ضرب کوتاه به سنگ مزار شهید زدم. زیر لب گفتم.
«هفته دیگه آخریشه. خودت گفتی ناامید نشو. خودت دعوتم کردی.»
با بغض فاتحهای خواندم. داشتم از گلزار بیرون میرفتم که یادآبنباتها افتادم. پسر بچهی گلفروشی همانجا ایستاده بود. قد و قواره نحیفش دلم را رنجاند. اگر پسر من بود هیچوقت نمیگذاشتم با این سن کم کار کند. طرفش قدم برداشتم. با لبخند گفتم.
«اسمت چیه آقا پسر؟» بینیاش را بالا کشید.
«روح الله.»
یاد شهید گمنام افتادم. روی سنگ مزار او هم نوشته بود، فرزند روح الله.
«چه اسم قشنگی.» با ذوق خندید. کیسه آبنباتها را از کیف بیرون کشیدم. طرف روح الله گرفتم.
«بیا پسر خوب، برای تو.» خوشحال شد، با تعجب پرسید.
«این همه واسه من؟ نکنه فاتحهایه؟» لبخند زدم.
«واسه خیرات گرفته بودم اما مامانم تنهاست باید برم پیشش. باشه واسه خودت.»کیسه را گرفت. خواستم از کنارش رد شوم که گفت.
«نصفش واسه من و خواهرام. باقیش رو پخش میکنم.»
بالاخره هفتهی آخر رسید. علت استرسم را نمیفهمیدم. برای همین صبح گلزار شهدا رفتم. اول به مزار پدرم سر زدم. بعدکنار شهید گمنانم نشستم. دلم پر بود. آخر حسام بیشتر از قبل ساکت شده بود. این یک هفتهای که گذشت بیشترش را در مغازه مانده بود. من هم خیلی وقت بود، حرف بچه را پیش نکشیده بودم. درست از همان شبی که شهید گمنام به خوابم آمد.
روز قبلش خیلی بالای قبور شهدا گریه کرده بودم. رفتارش نگرانم کرده بود. نکند داشت به طلاق فکر میکرد. بادی وزید و شالم را تکان داد. کمی مرتباش کردم. خواستم بروم که متوجه سه آقا شدم. از کنار قبور شهدا میگذشتند. چهار، پنج شهید مانده به من ایستادند. آقای وسطی روی پاهایش نشست. انگار فاتحهای خواند. آن دو مرد دیگر اما تمام حواسشان به اطراف بود. نگاهم پایین آمد. روی او ماند. خیلی آشنا بود. با اینکه به چشمانم شک داشتم، بیدرنگ از جا برخاستم. جلوتر که رسیدم، مطمین شدم که خودش است.
مگر میشود آن نگاه محجوب، آن لبخند مهربان و آن چهره پر ابهت، برای کسی جز سردار سلیمانی باشد. تمام آن توصیفها را در عکس دیده بودم اما تصویر زنده سردار، تفاوتش از زمین تا آسمان بود. نفسم سنگین شده بود. قلبم تالاپ و تولوپی راه انداخته بود. موبایلم را در دست گرفتم. چند قدم برداشتم اما همراهانشان مانع نزدیکی من شدند. سردار برخورد تندی با آنها کردند. خودشان نزدیکم آمدند. احوالپرسی گرمشان دیگر من را ذوق زده کرده بود.
«میشه باهاتون عکس یادگاری بگیرم؟»
سردار با رویی گشاده کنارم ایستادند. من عکس را گرفتم. شنیدم یکی از آنها گفت. «شالش رو درست نپوشیده، عکسم میخواد.»
به عکس داخل موبایلم نگاه کردم. شاید بهتر بود موهایم را کامل میپوشاندم. من همیشه ارادتمند سردار بود. حالا که با ایشان دیداری خیلی کوتاه داشتم، ارادتم بیشتر شد. تصویر خواهرم امروز هم روی صفحه موبایلم آمد. این بار با اکراه تماس را وصل کردم. صدای گریهاش بند دلم را پاره کرد.
«چی شده سپیده؟!» با گریه گفت.
«کجایی؟» خودم را به نیمکتی در آن نزدیکیها رساندم.
«گلزارم، میگی چی شده؟»
معجزهای که تو دنبالش بودی رو من زودتر دیدم. امروز شیفت کاریمه. حسام زنگ زد. گفت براتون نوبت آزمایش ای وی اف بگیرم. گفت تازه دلش رو یه دل کرده.
باورم نمیشد. از پا قدم سردار سلیمانی، شهید گمنام جوابم را خیلی زود داد. همان لحظه حسام پشت خطیام شد.
طاهره بابایی
حالا با گذشت دو سال داغش سرد نمیشد. اشکهایم را کنترل کردم. برای اتوبوسی که در ایستگاه ترمز زد، پا تند کردم. آخر اتوبوس نشستم.
قدم زنان از کنار قبور شهدا گذشتم. آخرین شهید گمنام، شهیدی بود که به خوابم آمده بود. گفته بود: «هفت جمعه بیا. جمعه هشتم گرویی تو.» کنار مزارش نشستم. فقط هجده سالش بود. دلم برای مادرش هر دفعه کباب بود. با خودم فکر کردم، مادرش چند سال منتظر مانده؟ هنوز زنده است یا نه. شاید هم به دیدار فرزندش رفته باشد. شهید گمنام بود. در خوابم صورتش مبهم بود. تنها صدای آرام و کمی بماش را شنیدم. تلفن همراهم زنگ خورد. با دیدن تصویر خواهرم تماس را وصل کردم.
«سلام کجایی؟»
«سلام، گلزار شهدا.» صدای نفس از حرص رها شدهاش را شنیدم.
«والا که دیوونهای، شوهرت اگه قرار بود راضی بشه، تا حالا شده بود.» این بار من نفسم را رها کردم. با اینکه غمی در دلم نشسته بود؛ اما نگاه امیدوارانهام را حفظ کردم. سعی کردم لحنم آرام باشد.
«ولی من به معجزه اعتقاد دارم.» صدای یکی از دوستانش آمد. خواهرم خواست مکالمه را تمام کند.
«ببین من با دوستام اومدم کویر. امید هم رفته اضافهکاری. تو هم که شوهرت جمعهها هم میره در مغازه. اگه به تریج قبات برنمیخوره برو پیش مامانی. تنهاست.» کلافه گفتم.
«تو که میدونستی جمعهها برنامهام گلزار شهداست، چرا رفتی؟» لحن مسخرگی به خود گرفت.
«والا ثواب پیش مامانی رفتن بیشتره.» دیگر داشت کاسهی صبرم را لبریز میکرد.
«روزایی که نوبت منه بدقولی نکردم. تو که بیل زنی باغچه خودت رو بیل بزن.»
و تماس را قطع کردم. دو ضرب کوتاه به سنگ مزار شهید زدم. زیر لب گفتم.
«هفته دیگه آخریشه. خودت گفتی ناامید نشو. خودت دعوتم کردی.»
با بغض فاتحهای خواندم. داشتم از گلزار بیرون میرفتم که یادآبنباتها افتادم. پسر بچهی گلفروشی همانجا ایستاده بود. قد و قواره نحیفش دلم را رنجاند. اگر پسر من بود هیچوقت نمیگذاشتم با این سن کم کار کند. طرفش قدم برداشتم. با لبخند گفتم.
«اسمت چیه آقا پسر؟» بینیاش را بالا کشید.
«روح الله.»
یاد شهید گمنام افتادم. روی سنگ مزار او هم نوشته بود، فرزند روح الله.
«چه اسم قشنگی.» با ذوق خندید. کیسه آبنباتها را از کیف بیرون کشیدم. طرف روح الله گرفتم.
«بیا پسر خوب، برای تو.» خوشحال شد، با تعجب پرسید.
«این همه واسه من؟ نکنه فاتحهایه؟» لبخند زدم.
«واسه خیرات گرفته بودم اما مامانم تنهاست باید برم پیشش. باشه واسه خودت.»کیسه را گرفت. خواستم از کنارش رد شوم که گفت.
«نصفش واسه من و خواهرام. باقیش رو پخش میکنم.»
بالاخره هفتهی آخر رسید. علت استرسم را نمیفهمیدم. برای همین صبح گلزار شهدا رفتم. اول به مزار پدرم سر زدم. بعدکنار شهید گمنانم نشستم. دلم پر بود. آخر حسام بیشتر از قبل ساکت شده بود. این یک هفتهای که گذشت بیشترش را در مغازه مانده بود. من هم خیلی وقت بود، حرف بچه را پیش نکشیده بودم. درست از همان شبی که شهید گمنام به خوابم آمد.
روز قبلش خیلی بالای قبور شهدا گریه کرده بودم. رفتارش نگرانم کرده بود. نکند داشت به طلاق فکر میکرد. بادی وزید و شالم را تکان داد. کمی مرتباش کردم. خواستم بروم که متوجه سه آقا شدم. از کنار قبور شهدا میگذشتند. چهار، پنج شهید مانده به من ایستادند. آقای وسطی روی پاهایش نشست. انگار فاتحهای خواند. آن دو مرد دیگر اما تمام حواسشان به اطراف بود. نگاهم پایین آمد. روی او ماند. خیلی آشنا بود. با اینکه به چشمانم شک داشتم، بیدرنگ از جا برخاستم. جلوتر که رسیدم، مطمین شدم که خودش است.
مگر میشود آن نگاه محجوب، آن لبخند مهربان و آن چهره پر ابهت، برای کسی جز سردار سلیمانی باشد. تمام آن توصیفها را در عکس دیده بودم اما تصویر زنده سردار، تفاوتش از زمین تا آسمان بود. نفسم سنگین شده بود. قلبم تالاپ و تولوپی راه انداخته بود. موبایلم را در دست گرفتم. چند قدم برداشتم اما همراهانشان مانع نزدیکی من شدند. سردار برخورد تندی با آنها کردند. خودشان نزدیکم آمدند. احوالپرسی گرمشان دیگر من را ذوق زده کرده بود.
«میشه باهاتون عکس یادگاری بگیرم؟»
سردار با رویی گشاده کنارم ایستادند. من عکس را گرفتم. شنیدم یکی از آنها گفت. «شالش رو درست نپوشیده، عکسم میخواد.»
به عکس داخل موبایلم نگاه کردم. شاید بهتر بود موهایم را کامل میپوشاندم. من همیشه ارادتمند سردار بود. حالا که با ایشان دیداری خیلی کوتاه داشتم، ارادتم بیشتر شد. تصویر خواهرم امروز هم روی صفحه موبایلم آمد. این بار با اکراه تماس را وصل کردم. صدای گریهاش بند دلم را پاره کرد.
«چی شده سپیده؟!» با گریه گفت.
«کجایی؟» خودم را به نیمکتی در آن نزدیکیها رساندم.
«گلزارم، میگی چی شده؟»
معجزهای که تو دنبالش بودی رو من زودتر دیدم. امروز شیفت کاریمه. حسام زنگ زد. گفت براتون نوبت آزمایش ای وی اف بگیرم. گفت تازه دلش رو یه دل کرده.
باورم نمیشد. از پا قدم سردار سلیمانی، شهید گمنام جوابم را خیلی زود داد. همان لحظه حسام پشت خطیام شد.
طاهره بابایی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب