مطالب

غریق نجات


چهارشنبه , 29 شهریور 1402
غریق نجات

عید بود. از یک هفته قبل با مادر افتادیم به جان خانه. همه جا برق می‌زد. لحظه‌شماری می‌کردیم که  مهمان‌ها یکی‌یکی برسند و عید دیدنی‌ها شروع شود. هفته اول ما می‌رفتیم عید دیدنی و هفته دوم بازدید شروع می‌شد. روز پنجم عید بود. شکم مان را صابون زده بودیم که خانه عمه طوبی برویم و یک دل سیر آجیل و شیرینی بخوریم و اسکناس‌های تا نشده را از لای قرآن برداریم. باران مثل رگبار می‌بارید. لباس‌های نو تنمان بود و منتظر قطع شدن باران، نشسته بودیم که یک دفعه در چوبی خانه پرت شد وسط حیاط و آب گل‌آلود مثل مهمان ناخوانده خودش را رساند تا هال و اتاق‌ها. خشکمان زد. یکی‌یکی وسایل خانه را می‌دیدیم که زیر گل می‌رفت. مامان، حمید را بغل کرد و روی طاقچه گذاشت. آب گل‌الود تا بالای پیراهن سرمه‌ای‌ام رسید. صدای گریه مادر که بلند شد، فهمیدم اتفاق بدی افتاده، آن‌قدر بد که اشک مادر که هیچ‌وقت درنمی‌آمد را در آورده بود. بابا پاچه‌های شلوارش را بالا زد و از خانه رفت بیرون. بعد از چند دقیقه برگشت و گفت: «سیل آمده، خانه همه را دارد می‌برد.» گریه‌ام گرفت. باید از خانه می‌رفتیم و جایی پیدا می‌کردیم تا سیل برود. پیش خودم فکر کردم حالا که همه وسایل و خوراکی‌هایمان زیر گل رفته و آب و برقمان قطع شده، زنده نمی‌مانیم.



آن شب با همسایه‌ها، روی تپه‌ها چادر زدیم و خوراکی‌هایی که سالم مانده بود را آوردیم و خوردیم. دو شب بعد هم همین‌طور.



 روز چهارم دیگر هیچ خوراکی نبود. می‌گفتند سیل روستا را محاصره کرده و هیچ‌کس نمی‌تواند کمکمان کند و غذا بیاورد. همه‌مان وحشت کرده بودیم. بچه‌های کوچکتر گریه می‌کردند. مرد همسایه می‌گفت: «سردار سلیمانی آمده خوزستان، برای کمک به مردم موکب زده. اما ما که نمی‌توانیم از اینجا بیرون برویم چکار کنیم؟»



همسایه دیگر گفت: «از شانس ما بالگرد هم نمی‌تواند اینجا بیاید، با قایق هم که نمی‌شود. اصلاً کی جرأت می‌کند جانش را به خاطر نجات ما به خطر بیاندازد؟ »



از حرف‌ها می‌ترسیدم. فکر می‌کردم که بالآخره سیل همه‌مان را می‌بلعد. حمید تب کرده بود و یک ریز گریه می‌کرد. وسایل خانه گلی و داغان شده بود. حتی پتو نداشتیم که توی آن سرما رویمان بیاندازیم. گرسنگی هم اضافه شده بود.



آن شب از شدت گرسنگی دست‌هایم را محکم دور خودم حلقه کردم. صدای قاروقور معده‌ام آن قدر بلند بود که مادر هم می‌شنید، اما مگر می‌توانست کاری برای دختر لاغر سیزده ساله‌اش بکند؟ فقط چند تکه نان کپک زده داشتیم و دو سه تا سیب  گندیده. شاید از گرسنگی زیاد، مجبور می‌شدم که بروم سراغشان.



آرزو می‌کردم راه باز می‌شد و می‌توانستیم از روستا بیرون برویم. برویم یک روستای دیگر یا حتی سراغ موکب‌های کمک‌رسانی.



همسایه می‌گفت: «حاج قاسم با خودش چندتا نیروی جوان آورده تا جلوی سیل و خرابی را بگیرند. بعضی‌هایشان هم افتاده‌اند به جان خانه‌ها و دارند تمیز و تعمیرشان می‌کنند.»



خانه ما هیچ‌چیزی برای تعمیر نداشت. دیوارهایش پایین آمده بود و وسایل زیر سیل و آوار دیوارها، خورد و خمیر شده بود.



فکر کردم که اگر مدرسه‌ها بعد از سیل باز می‌شد و ما جان سالم به در می‌بردیم، هیچ‌ کتاب و مدادی نداشتم که با خودم ببرم.



نمی‌دانم از شدت گرسنگی یا خستگی بود که خوابم برد. نیمه‌شب بود که با صدای بلند همسایه‌ها پریدم.



تند تند بسته‌های خوراکی را می‌آوردند و روی هم می‌چیدند. مادر حمید را توی بغلش تاب می‌داد و لبخند می‌زد.



آخرین بسته را که مرد همسایه هن‌هن‌کنان روی زمین گذاشت،



آن‌هایی که از خواب پریده بودند، دورش را گرفتند:



-این بسته‌ها چیه؟



-کی آورده؟



مرد همسایه روی زمین نشست. اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود.



گفت:



«به خدا گفتم، همه ما را فراموش کردند، تو ما را فراموش نکن.



بعد یک ساعت، یه نفر صدا زد بیاین کمک. رفتم سمت صدا، دیدم چند نفر این بسته‌ها را از قایق خالی می‌کنند. مردی توی قایق نشسته بود. به خاطر تاریکی چهره‌اش را نمی‌دیدم. یکی در گوشم گفت: او این بسته‌ها را با قایق آورده، قرار است نیروی امداد بفرستد برایتان.»



مرد همسایه ساکت شد. همه نگاهمان به دهانش بود تا ادامه بدهد.



پدرم گفت: «نفهمیدی آن مرد کی بود؟»



مرد همسایه سرش را بالا گرفت و گفت:



« وقتی رفت فهمیدم که حاج قاسم بود، حیف که نشد از او تشکر کنم.»



مریم فولادزاده
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...