هر صبح که ریموت مغازه را میزدم، تا بالا رفتن کرکره برقی، نگاهم به عکس دو نفرهای بود که روی شیشهی مغازه چسبانده بودم. کیف میکردم. سر زبانها باعث افتخارهای زیادی شده.
صبح شنبه بود. برای انجام کارهای بانکی از خانه بیرون رفتم. اوضاع شهر عادی نبود. تجمعهای پراکندهای اول صبح شهر را شلوغ کرده بود. کمکم شلوغ و شلوغتر شد و به اغتشاش کشیده شد.
بین کسبه پچ پچ به راه افتاده بود. با کسی هم حرف نشدم. نگران بودم. زودتر خودم را به مغازه رساندم. کارم طول کشیده بود و تا از شلوغی برسم به مغازه، نزدیک ظهر بود.
گویا بالا رفتن یک دفعهای بنزین با روح و روان مردم بازی کرده بود. زمزمههای گرانی بنزین، حالا هرج و مرج و آشفتگی را به شهر بخشیده بود. جو نا امنی بود. کسبه یکی یکی مغازهها را تعطیل میکردند و میرفتند.
برای رفتن به خانه دست دست میکردم که ناگهان دو نفر قمه به دست عربده کشان وارد مغازه ام شدند. قمه را توی هوا میچرخاندند و تهدید میکردند به شکستن شیشه ها و آتش زدن. آنقدر هوار میکشیدند که نمیفهمیدم مشکلشان چیست. یکی دست برد سمت عکسها و خواست پارهشان کند. فریاد زدم. «نه خودم برمیدارم.» نمیدانم گرانی بنزین که دست دولت آنوقت بود، چه صنمی با عکس نصب شدهی من داشت!
برخلاف میل باطنیام عکس را از جلوی دید برداشتم. فهمیدم جگر شیر داشتن مخصوص انسانهای شیر صفتی چون اوست. اویی که حالا خار چشم شده بود. عکس ها را گذاشتم زیر پیشخوان و با رفتن لاتها مغازه را بستم ورفتم. حسابی حالم گرفته شده بود. دلم برای غریبی هر دویشان سوخت. اما چارهای جز کوتاه آمدن نداشتم. روزگارم با این مغازه میگذشت. چشمان برادر یتیمم به دستان من بود. و نگاه مادر مریضم.
هوای سرد اول زمستان چندان استخوان سوز نبود. پیاده تا مغازه قدم میزدم. عکسی که تهدید شده بودم به برداشتنش در قالب پوستر و بنر سراسر شهر را زیبا کرده بود. با دیدن چشمهای پر از آرامشش خوشحال شدم. اما چرا؟
همین که رسیدم مغازه سایتهای معتبر خبری را بالا و پایین کردم. رسیدم به آن چیزی که قابل باور نبود. غم شهادت ناجوانمردانهاش پشتام را لرزاند. حس خم شدن کمرم، درست مثل چند سال قبل است، زمانی که خبر فوت پدرم را دادند. خوشحالیام توام شد با غم عمیق از دست دادن.
شهر پر شده بود از عکسهای مختلف ژنرال سلیمانی. دوباره عکس را از آن پشتها آوردم. اینبار بر سر در مغازهام نصب میکنم. به عکسی که آیتالله خامنهای و ژنرال سلیمانی کنار هم بودند، لبخندی همراه با بغض میزنم. دلم دوباره به وجود عکس گرم میشود. فرماندهای فراتر از ایران. همین بود که دوست داشتم او را ژنرال خطاب کنم.
نویسنده : طاهره بابایی
صبح شنبه بود. برای انجام کارهای بانکی از خانه بیرون رفتم. اوضاع شهر عادی نبود. تجمعهای پراکندهای اول صبح شهر را شلوغ کرده بود. کمکم شلوغ و شلوغتر شد و به اغتشاش کشیده شد.
بین کسبه پچ پچ به راه افتاده بود. با کسی هم حرف نشدم. نگران بودم. زودتر خودم را به مغازه رساندم. کارم طول کشیده بود و تا از شلوغی برسم به مغازه، نزدیک ظهر بود.
گویا بالا رفتن یک دفعهای بنزین با روح و روان مردم بازی کرده بود. زمزمههای گرانی بنزین، حالا هرج و مرج و آشفتگی را به شهر بخشیده بود. جو نا امنی بود. کسبه یکی یکی مغازهها را تعطیل میکردند و میرفتند.
برای رفتن به خانه دست دست میکردم که ناگهان دو نفر قمه به دست عربده کشان وارد مغازه ام شدند. قمه را توی هوا میچرخاندند و تهدید میکردند به شکستن شیشه ها و آتش زدن. آنقدر هوار میکشیدند که نمیفهمیدم مشکلشان چیست. یکی دست برد سمت عکسها و خواست پارهشان کند. فریاد زدم. «نه خودم برمیدارم.» نمیدانم گرانی بنزین که دست دولت آنوقت بود، چه صنمی با عکس نصب شدهی من داشت!
برخلاف میل باطنیام عکس را از جلوی دید برداشتم. فهمیدم جگر شیر داشتن مخصوص انسانهای شیر صفتی چون اوست. اویی که حالا خار چشم شده بود. عکس ها را گذاشتم زیر پیشخوان و با رفتن لاتها مغازه را بستم ورفتم. حسابی حالم گرفته شده بود. دلم برای غریبی هر دویشان سوخت. اما چارهای جز کوتاه آمدن نداشتم. روزگارم با این مغازه میگذشت. چشمان برادر یتیمم به دستان من بود. و نگاه مادر مریضم.
هوای سرد اول زمستان چندان استخوان سوز نبود. پیاده تا مغازه قدم میزدم. عکسی که تهدید شده بودم به برداشتنش در قالب پوستر و بنر سراسر شهر را زیبا کرده بود. با دیدن چشمهای پر از آرامشش خوشحال شدم. اما چرا؟
همین که رسیدم مغازه سایتهای معتبر خبری را بالا و پایین کردم. رسیدم به آن چیزی که قابل باور نبود. غم شهادت ناجوانمردانهاش پشتام را لرزاند. حس خم شدن کمرم، درست مثل چند سال قبل است، زمانی که خبر فوت پدرم را دادند. خوشحالیام توام شد با غم عمیق از دست دادن.
شهر پر شده بود از عکسهای مختلف ژنرال سلیمانی. دوباره عکس را از آن پشتها آوردم. اینبار بر سر در مغازهام نصب میکنم. به عکسی که آیتالله خامنهای و ژنرال سلیمانی کنار هم بودند، لبخندی همراه با بغض میزنم. دلم دوباره به وجود عکس گرم میشود. فرماندهای فراتر از ایران. همین بود که دوست داشتم او را ژنرال خطاب کنم.
نویسنده : طاهره بابایی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب