مطالب

عطار


چهارشنبه , 25 آبان 1401
عطار

نمی‌دانم کدام گیاه را با کدام معجون ترکیب کنم که اکسیری از شجاعت به من بدهد. آن وقت در شهر جار بزنم آهای مادر‌ها بیایید و از این اکسیر برای پسرانتان بخرید. آن را با عصاره‌ای از عشق دم کنید تا شیر مردانی بزرگ کنید نترس و دلیر. شیر مردانی که پهلوی هرچه نامردی‌ست زمین می‌زنند.



آهای مادر‌ها بیایید و از اکسیر من برای دوشیزگانتان ببرید و آن را با عصاره‌ای از حیا بجوشانید و به دهان دخترکان بریزید تا زنان و مردانی از دامن‌شان بروید که دلیری و شجاعت را مشق هرشب کنند. تا جهانی پر از امید و نور داشته باشیم.



اما چه کنم ندارم نه اکسیر دارم نه دل و دماغ. اصلا مگر شجاعت دوا می‌خواهد. یک عمر گوشه عطاری با گل‌ها و عطر‌هایشان مانوس شدم و ندانستم شجاعت الگو می‌خواهد. باید مشق شجاعت کنی. باید خود بشکنی در مقابل مظلوم تا پشت هرچه فرومایگی‌ست بر زمین بزنی….



دلم می‌خواهد سر از مغازه بیرون بزنم و بگویم آهای مادر‌ها بیایید معجون شجاعت دست من است. بیایید تا از میان این همه رایحه قاب عکس شجاعت را نشانتان بدهم.



حاج قاسم را معجون کنید و در کام بچه‌هایتان بریزید، تا نهال وجودشان با بهترین عصاره‌ها محکم شود.



فاطمه میری طایفه‌‌فرد
۳


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...